loading...
Autumn
بک بهمنی بازدید : 45 جمعه 10 آبان 1392 نظرات (0)

نگران فردایت نباش ... . !
خدای دیروز و امروز ... .
خدای فردا هم هست ... .
ما اولين باراست بندگي ميكنيم ... .
ولي ... .
او قرنهاست خُدايي ميكند ... .
اعتماد كن به خدايي اش ... .

بک بهمنی بازدید : 37 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

خاکستَرم کُن،،،

مَن به پُک‌های بی‌اَمانَت عادت کردم،،،

هِی می‌کِشیو می‌کِشیو می‌کِشی،،،

و نمی‌فَهمی،،،

من هم طَعمی دارم،،،

دودی،،،

و لذتی!!!
تو به من اعتیاد داشتیو،،،

و من اَحمَقانه دوستَت!!!

 

بک بهمنی بازدید : 48 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)


اولین باری که عشقم فهمید سیگار میکشم ،مثل بارون بارید…
با گریه قسمم داد “توروخدا دیگه نکش توروخدا ترکش کن” صداش توگوشمه هنوز !
اما من هنوزم که هنوزه دارم میکشم…
آخه چون اونم قسم خورده بود ، که ترکم نکنه ولی رفت… !!!

 

بک بهمنی بازدید : 53 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

نامه فریدون فرخزاد به یک فا*حشه
..
..
..
..
..
..
..
..
..
..
اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است!
اما میخواهم برایت بنویسم
شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان!
… چه گناه کبیره ای…!
میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند،
من هم مانند همه ام
راستی روسپی!
از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو،
زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!
اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد
و یا شوهر زندانی اش آزادشود این «ایثار» است !
مگر هردواز یک تن نیست؟
مگر هر دو جسم فروشی نیست؟
تن در برابر نان ننگ است…
بفروش ! تنت را حراج کن…
من در دیارم کسانی را دیدم
که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان
شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی
نه از دین .
شنیده ام روزه میگیری،
غسل میکنی،
نماز میخوانی،
چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،
رمضان بعد از افطار کار می کنی،
محرم تعطیلی.
من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه،
جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم،
غسل هم نکنم،
چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم،
پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم،
محرم هم تعطیل نکنم!
فا*حشه !!
دعایم کن …

بک بهمنی بازدید : 35 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)


دلم گاهی يک غريبه می خواهد...
بيايد ؛ بنشيند ، فقط سکوت کند ...
من هِـی حرف بزنم و بزنم و...
بزنم تا کمی کم شود اين بار ...
بعد برود ...
نه نصيحتی نه ملامتی...
نه هيچ ...
انگار نه انگار...
بک بهمنی بازدید : 70 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

بعضيـــا رو نبـــايد ديــــد ؛ بعضيــــا رو بـــايد بخشيـــد ؛

از بعضيـــا بايـــد حـــذر کـــرد ؛

بعضيـــا رو بـــايـد فقـــط دوستـــشـــون داشـــته باشــــی ؛

بعضيـــا رو بـــايــد بـــراشون جــــون داد ؛ ....

ولـــی از هيـــچ کســـی نبـــايد انتــــظار داشــــت !

بک بهمنی بازدید : 66 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

متاسف شدم وقتی ، مردی مرد ، هنگامی که زنش را ، در حال زنا دید!

متاسف شدم وقتی ، زنی ، شوهرش را دوست نداشت ، اما بچه دار شد !

وقتی ، زنی ، شوهرش را دوست نداشت ، ولی به خاطر بچه هایش ماند!
...
وقتی ،پسری، معشوقش را به خاطر پول ، از دست داد !

وقتی،دختر، به خاطر شهو*ت نامردان با*کرگیش را ،از دست داد!

وقتی ، مردی ، ناموسش را ، به خاطر مواد ،به حراج گذاشت !

وقتی ، جوانی ، ایمانش را بخاطر پول ، از دست داد !

متاسف شدم وقتی ..........!

بک بهمنی بازدید : 110 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

پتو رو خودم انداختم و زیرش به خودم پیچیدم..
بعد از سقط..با هر نزدیکی..س*کس..درد بدی میگرفتم..
طبق همه ی اوناییکه بعد از انزالشون بساطشونو جمع میکردن و برن منتظر بودم که بره..
اما هیچ صدایی نمیومد..نه صدای لباس پوشیدنی..نه صدای پایی..نه صدای دری...
فقط و فقط صدای نفس های تند و دمادم خودم رو میشنیدم...
همچنان هم زیر پتو بودم..
چند دقیقه ای صبرکردم..
باز صدایی نیومد..
عصبی شدم...
از زیر پتو اومدم بیرون..
دیدم کنارم دراز کشیده...
به سقف خیره شده...
- تو چرا هنوز اینجایی ؟
- خودت چی فکر میکنی ؟
- با این حرکت دو برداشت میتونم بکنم : 1.تنت میخاره هنوز..2.تازه کاری
- تازه کار نیستم..یه بار هم اومده بودم پیشت اگه یادت باشه
-نچ یادم نیست..پس تنت میخاره...من دیگه حالشو ندارم..بزن بیرون..( با اینکه یادم بود)
- تنم میخاره..اما نه برای س*کس دوباره..تنم میخاره از دنیای خودم بیام بیرون..تنم میخاره برای بیرون ریختن درد ...
- وایسا وایسا !! این ــــــ..س شعرا رو واسه من شر و ور نکن...حال و حوصله ندارم..درکشم ندارم..یهو دیدی زدم تو پرت..گریه ات در اومد
بدون توجه به حرفام ادامه داد...
سفره ی دلشو باز کرده بود..
فکر میکردم هیچ غمی به بزرگی غم من نیست...
خودت از خونه بزنی بیرون خیلی بهتر از اینه که از خونه بندازنت بیرون...
احمقانه است همه چیو در اختیارت گذاشته باشن و داشته باشی و همه چیتو خودت توسط خودت از دست بدی...
اما پر از خاری و ذلته..همه چیو خودت با دستای خودت بدست آورده باشی و کسیکه فکرشم نمیکنی همه چیتو یه شبه ازت بگیره
غرورت بشکنه خیلی سخته اما اگه خرد بشه یعنی خودکشی...!!
هدف زندگیت عوض بشه و بشه انتقام قابل تحمله..اما بی هدف زندگی کنی یعنی ته ته ته غیرتحمل بودن !!
سخته دوری از کساییکه میدونی همیشه به یادتن ..مثل خانواده ات...اما وحشتناکه به یاد کسایی بودن که میدونی حتی یک ثانیه هم به فکرت و به یادت نیستن...مثل خانواده اش...
مردونگی میخواد خودت به تنهایی بتونی از پس همه کارات بر بیای...اما مرد رو داغون میکنه حتی با مردونگی مردونگیش نتونه کاری از دستش بربیاد...
....
خیلی دلم میخواست برای ابراز هم دردی هم که شده..بغلش کنم..نوازشش کنم...اما..
فقط تونستم یه نخ سیگار بهش تعارف کنم...
وقتی رفت...انقدر تو فکر بودم که اصلا خودمو و دنیامو فراموش کرده بودم...
همیشه به خوب تر نگاه میکردم..ولی هیچوقت به بدتر نگاه نکردم و بگم خدایا شکرت که من اینجور نشدم.. !!!
همیشه میگفتم اونو ببین چه کاره شده من چه کاره شدم !! اون سالمه و سالم زندگی میکنه و من چقدر....
شب داغونی بود...
قدر خوبیات..قدر سلامتیت...قدر خانواده ات..قدر تک تک داشته هات و نداشته هاتو بدون...
.....

 

نویسنده

امضا : Hospice Screams

بک بهمنی بازدید : 83 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

خانم خانم حال شما خوبه ؟
يهو به خودم اومدم..رو زمين رو برفها نشسته بودم..
از دنيای دور و ورم هيچی نميفهميدم..
ديدم رفتگر بالا سرم وايساده و به من خيره شده...
دوباره چشمم به آگهی افتاد...
رفتگر هم به دنبال نگاه من نگاه کرد..
انگار پی برده بود تا حدودی قضيه رو..
گفت ميخواييد زنگ بزنم بريد داخل ؟
منم فقط خیره بودم به آگهی...
یهو رو به روی همون آگهی چهره ی داداشمو دیدم..
چقدر بزرگ شده..
انگار نه انگار همون پسر دوازده ساله بود...
- اینجا چه غلطی میکنی ؟؟
یهو به خودم اومدم..ضربان قلبم رفت بالا...
خودمو از روی زمین و برفا جمع کردم..
فقط سرمو انداختم زمین...
- با چه رویی اومدی اینجا ؟؟!!
- اشک میریزی ؟؟!! گریه میکنی ؟! تو مگه اینی که مرده رو میشناسی ؟! هان ؟
با هر حرفش خردتر میشدم...
- گمشو تو همون لجن بازاری که بودی !!
- بســه !
صدای مامان بود..
وقتی دیدمش هق هق و اشکم بدتر شد..
دلم میخواست بغلش کنم..
دلم میخواست دست و پاشو ببوسم...
دلم میخواست بهش بگم منو ببخش...
دلم میخواست...
- بیا تو الآن همسایه ها میان بیرون آبرومون میره
داداشم : چـــی میگی مامان ؟!؟! کجا بیاد ؟!؟! این جاش تو این خونه نیست !!
هولم داد عقب...
مامان اومد و دستمو گرفت و منو برد داخل خونه...
داداشمم شال و کلاه کرد همون موقع و از خونه زد بیرون..گفت یا جای این آشغال اینجاست یا جای من !
از شرمندگی حتی زبونم تو دهنم نمیچرخید یه حرفی بزنم..
فقط اشک میریختم...
- بالاخره اومدی..اما چقدر دیر...
- دیگه نرو..همه چیو خراب تر از اینی که هست نکن...
- من خیلی وقته بخشیدمت..دعام همیشه پشت سرت بوده..بابات به هردری زد پیدات نمیکرد...
- چقدر بزرگ شدی...همیشه منتظرت بودیم..
- بابات نیست ببینه....
اشکای مامان هم جاری شد...
تحمل نداشتم..طاقتشو نداشتم...
نمیتونستم تحمل کنم..این حال و وضع رو...
- اتاقتو داداشت بهم ریخته..اما میتونی بری اونجا بخوابی..برو استراحت کن..برو
این مهرش و محبتش داشت بیشتر عذابم میداد...
چرا با این همه بلا که سرش آوردم بازم بهم مهر و محبت میکنه...
وقتی پامو تو اتاقم گذاشتم دیدم خیلی از وسایلم نیست..
تختم شکسته...
شیشه اتاقمم شکسته..
همه چی بهم ریخته اس...
- داداشت هر روز میومد بهم میریخت اینجا رو..
- در اتاقتم قفل میکردم درو میشکست و وسایلتو مینداخت بیرون..یا میشکست...
منو تو اتاقم تنها گذاشت..اتاقی که توش پاک ترین دختر روی زمین بودم..
دختری که اونجا نماز میخوند..
درس میخوند..
همه ی غمش درس و خانواده اش بود...
..
خاطرات و وجودم تو اون خونه داشت نابودم میکرد..ذره ذره آبم میکرد..
انقدر اشک ریختم تا خوابم برد...
...
با صدای جیغ و داد و کوبیدن به در و..از خواب پریدم...
صدای کیه ؟
- گه خورده اومده اینجا...
- اون بابا رو کشته...
- هیـــــــس میشنوه !!
- میخوام بشنوه !! دختره ی هرزه با چه رویی اومده اینجا...
...
صدای آبجیم بود...
جرأت نمیکردم پامو از اتاق بذارم بیرون..
صدای در اومد..
داداشم هم اومده انگار...
کوبید به در اتاق..
- گمشو بیا بیرون !! تو و اون اتاق گندتو به آتیش میکشم..
- مامان برای چی راهش دادی ؟! کم داغونت کرد ؟! بابا رو کشت..میخوای آینه ی دق تو هم بشه !!
- من میدونم ! این عوضی تا شما هم نکشه دست از سرمون برنمیداره..
- بیا بیرون آشغال !!!
خیلی ترسیده بودم..خیلی...
میخواستم بیشتر از این مامان رو اذیت نکنن...
مرگ یه بار شیون یه بار..
در اتاقو باز کردم و رفتم بیرون...
آبجیم رو دیدم...
برای یه لحظه ماتش برد..
اما..
خوابوند تو گوشم..
داداشمم هولم داد بیرون..
مامان هم با صدای بلند گریه میکرد...
با هزار فحش و ناسزا انداختنم بیرون..
پشت در نشستم و باهاشون حرف زدم...
- میدونم کارم اشتباه بود که اومدم...
- میدونم کارم اشتباه بود که اصلا رفتم..
- میدونم چه زجری کشیدید
- میدونم ازم متنفرید..
- میدونم منو مقصر فوت بابا میدونید
- همیشه دلتنگتون بودم وهستم...
- همیشه میومدم از دورادور نگاهتون میکردم
- شاهد بزرگ شدن تو بودم داداشی..
- شاهد ازدواج تو هم بودم آبجی...
- کاش میمردم و شاهد فوت بابا نبودم...
- حلالم کنید....
دیدم دو تا مرد و یه زن وایسادن نگاهم میکنن...
منم سریع خودمو جمع کردم و با گامهای بلند و سریع از خونه..از کوچه..از خیابون دور شدم...
کاش..
کاش پام میشکست و از خونه نمیرفتم..
کاش پام میشکست و وقتی رفتم برنمیگشتم...
کاش میمردم و این لحظه ها رو نمیدیدم...
.........


..:: نویسنده ::..

بک بهمنی بازدید : 47 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

وقتی بی کس و تنها باشی..
نه زمان میشناسی نه مکان..
روی کاناپه خوابم برده بود...
هوا تاریک بود..
صدای ماشین و مردم توی کوچه خیابون به گوشم میرسید..
پس میشه حدس زد اول شبه...
تلویزیون روشن بود..
سیگار و قهوه ی سرد روی میز بود..
صحنه ی خیلی خیلی تکراری بود..
بلند شدم و رفتم طرف اتاق تا آماده بشم برم بیرون از خونه..
تو خونه های این شهر لعنتی نمیشه تنها نشست..
لباسمو پوشیدم و رژ لبمو برداشتم که بزنم..
لبم ترک ترک و پوست پوست شده بود
با دستم لمسش کردم..
چقدر زبر و خشنه...
چه بی توجه بودم نسبت به خودم...
چقدر عوض شدم..
موهام بلند و بهم ریخته است..
شونه رو برداشتم که شونه کنم اما دردم میگرفت..
سه قسمتش کردم موهامو که ببافم..
بهترین راه برای مرتب کردنش همین بود فعلا...
موهامو وقتی میبافتم بهم میگفت بهت میاد...
دستاشو میذاشت زیر چونه اش و بهم خیره میشد...
منم با یه لبخند پاسخگوی نگاهش بودم...
بره گم شه !
هرچی بدبختی دارم زیر سر اون آشغاله !
حماقت..
حماقت..
تقصیر اون نیستا...
من احمق بودم !
بغض و اشکم امون نداد...
چهره اش و خنده هاش میومد جلوی چشمم
ازش متنفرم !!!!
قیچی رو برداشتم و تیکه تیکه موهامو قیچی کردم..
موهامم منو یاد اون مینداخت...
نمیخواستم باشن...
........
رفتم یه دوش گرفتم و
خودمو تو آینه نگاه کردم..
حالا شد ! همینه !
آماده رفتن شدم...
نگاه ها از سنگینی هم سنگین تر شده بود..
اما اصلا برام مهم نبود..
یه پاکت سیگار گرفتم و رفتم طرف بام..
دخترا و پسرا جمع بودن...
امشب میخواستم به هیچی فکر نکنم...
سیگار رو کشیدم و به تهی فکر میکردم...
ناموفق بود..
یهو چهره ی مامان..
بابا...
خدام و اعتقاداتم...
اون..
دوستام...
........
زن شدنم..
مادر شدنم...
*نده خونه...
فاح*شه شدنم...
از دست دادن بابا...
تنفر توی چشای داداش..
نا امید شدنم از خدا...
تنهاییم...
بی کسیم...
بدبختیم...
گندت بزنن !!
.........................
کاش اون شب کنارم بودید....

..:: نویسنده ::..

بک بهمنی بازدید : 51 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)
باید خودم را ببرم خانه !
باید ببرم صورتش را بشویم…
ببرم دراز بکشد…
دلداریش بدهم ، که فکر نکند…
بگویم نگران نباش ، میگذرد…
باید خودم را ببرم بخوابد…
“من” خسته است …!
بک بهمنی بازدید : 51 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

شیر و رفقاش نشستـہ بوבטּ

مشروب میخورבטּ و خوش میگذرونـבטּ

بیـטּ صحبت

شیره نگاهے بـہ ساعتش مینـבازه و میگـہ :

"اُه! اُه ساعت 11 شـבه

بایـב برم ! خانم خونـہ منتظره"

گاوه پوزخنـבے میزنـہ و میگـہ :

"زטּ ذلیلو نگاه

اבعاتم میشـہ سلطاטּ جنگلے !"

شیر لبخنـב تلخـے میزنـہ و میگـہ :

"توے خونـہ یـہ شیـــر منتظرمـہ ! نـہ یـہ گاو"

بک بهمنی بازدید : 48 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

دلم گرفته یادلگیرم یاشایدهم دلم گیراست...
نمی دانم...
اصلا هیچ وقت فرق بین اینهارا نفهمیدم...
فقط میدانم دلم یک جوری می شود...
جوری که مثل همیشه نیست...
دلم که اینطور می شود غصه های خودم که هیچ
غصه های همه ی دنیامی شود غصه ی من...
بعد دلم غروب زده می شود..
عجب احوالی

بک بهمنی بازدید : 34 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

یارو میره رستوران سوپ بخوره
سفارش میده ولی خیلی طول میکشه ،
میبینه یکی اونور نشسته ، یه کاسه سوپ جولوشه و داره سیگار میکشه .
میگه : جناب من عجله دارم ، سوپ شمارو بخورم، سوپ من که اومد مال شما
... سوپ رو که تا آخرش میخوره میبینه یه مارمولک خشکی تهش چسبیده !
... ... ... هر چی خورده بود بالا میاره تو کاسه !
اون سیگاریه میگه :
تو هم دیدیش؟؟... !

سبز

بک بهمنی بازدید : 51 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

ميدونى چرا موقع انفجار چشمات بسته ميشه؟؟!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چون بهترين لحظه هاى زندگى ديدنى نيست

از عاشقانه هاى يه پاكستانى :))

..

بک بهمنی بازدید : 25 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

گفتی دهانت بوی شیر میدهد

رفتی!!!

آهای عشق من ...

امشب به افتخارت دهانم بوی مشروب ..

بوی سیگار ..

بوی دروغ ..

بوی خیانت ..

میدهد

برمیگردی ؟؟؟

بک بهمنی بازدید : 30 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

در آینه دختری با موهای خرمایی را دیدم ،
شقیقه اش پر بود از موهای سپید
صورت جوانی داشت
چشمانش از شهوت خمار شده بود
پریشان بود
و کمی مست
هرچه میگفتم تکرار میکرد . . .
اشک میریخت
عمیــــــــق به سیگارش پــــُک میزد . . .
خدا شفایش دهد دیوانه را . . .

برایش دعا کنید

:(

بک بهمنی بازدید : 34 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

دوستی تعریف میکرد دو سال پیش که رفته بودم آسایشگاه سالمندان با این خانم مواجه شدم. بابک، مسئول آسایشگاه گفت الان سه ساله اینجاست ولی حرف نمیزنه! حتی یک کلمه! پرسیدم یعنی لالِ ؟ گفتند نه، آخرین کلماتی که گفت، خداحافظی با خانواده ش بود وقتی اوردنش اینجا!!! خیلی خوب و گرم! اون روز خیلی باش حرف زدم. هیچی نمیگفت. فقط وقتی ازش پرسیدم: \" از چیزی ناراحتی که حرف نمیزنی؟\" سرش رو اندخت پایین و خیلی نا محسوس سر تکون داد! ...... گذشت... دیروز رفته بودم آسایشگاه! دیدمش! هنوز هم حرف نمیزد! گل رو بش دادم و گفتم من رو یادته؟ چیزی نگفت. خیره شده بود به دوربینم که روی دوشم بود. یه کم پیشش نشستم. وقتی خواستم برم اتفاقی افتاد که شکّه م کرد!!! سست شدم! دستام میلرزید! صداش بم و خش دار بود مثل کسایی که از خواب بیدار میشن... گفت ازم عکس بگیر!!! خیلی دست پاچه ازش این عکس رو گرفتم! هرچی بعدش باش حرف زدم دیگه هیچی نگفت!!!!

امروز صبح با این اس ام اس بابک بیدار شدم: Emad pirezane ke baat harf zad emrooz sobh mord:(

بک بهمنی بازدید : 43 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

ماسه ها فراموشکار ترین رفیقانند 

پا به پایت می آیند 

آنقدر که گاهی سماجتشان در همراهی حوصله ات را سر میبرد 

اما کافیست تا اندک بادی بوزد 

یا خرده موجی برخیزد 

تا برای همیشه از حافظه ی ضعیفشان ، ردپایت پاک شود 

اما .... 

ما از نسل ماسه نیستیم 

از نسل صدفیم 

صدفهایی که به پاس اقامتی یک روزه 

تا دنیا دنیاست صدای دریا را برای هر گوش شنوایی زمزمه میکنند...     

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بک بهمنی بازدید : 62 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)

از شکم مادر متولد شد فاحشه نبود
فاحشه شد
وقتی تنش را لخت در خدمت عشقش گذاشت
فاحشه نبود
وقتی فاحشه شد که از ترس مامورین به خانه پناه برد
وقتی طمع سکس را چشید که لب بر لبهای دیگری گذاشت
کی به فاحشگی انداختت
چشمهایت را باز کن کسی که تنت را بهش هدیه دادی
کسی که شب تا صبح برهنه در اغوشش بودی
کسی که اول برایش عشق بودی
اخر برایش سرگرمی
اکنون معنی فاحشگی را میفهمد
اکنون که عشقش در حال فاحشه کردن دیگریست

بک بهمنی بازدید : 29 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)

یه وقتایی هست که درد تنهایی آدم N برابر میشه....
مثل وقتی که
پر از حرفی....
پر از بغضی ...
پر از اشکی.....
ولی تنها جایی که داری یه دیوار مجازیه..
که روش بنویسی...
ولی میدونی چیه رفیق؟
یه وقتایی لایک و کامنت جواب حال خراب آدم و نمیده....
یه آدم واقعی رو میخوای که بیاد بشینه روبروت...
نگاهش واقعی باشه
حسش واقعی باشه ...
نگرانیش برای تو واقعی باشه...
نمیگم حتما عشق باشه.... یه دوست خوب باشه....
چی بگم ....هی ...
اینقدر همه چیزا مجازیه که کم کم داره حسهای واقعی از یادمون میره انگار...!!!

بک بهمنی بازدید : 44 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)

من تا فراموشی ِ تو هزار خواب ِ رو نشده در آستینم دارم 

شب های بی تو باید آنقدر آناکارنینا بخوانم ....

آنقدر ربه کا را از خودکشی نجات دهم ... تا باور کنم 

عشق در کتاب ها در دست ویرایش مانده 

اینگونه می پرم .... از خواب تو تا سطر ِ بعدی در صفحه ای 

که زیر ِ بار چاپ نرفته است

بک بهمنی بازدید : 41 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)

شکست سکوتم
اینک درخت های بارور باور

در مسیر جاده های نمناک عشق سیاه پوشیدند

و ما هر کدام کوله بار جوانی دیگری بر دوش

از شیب تند عاطفه

با پاهایی چوبین

و دست هایی چون پیچک

و چشم هایی متورم از حجم عشق می گذریم

** ** **

انگار در ادامه ی این راه

چیزی نمانده است جز مشتی خاکستر

آنسان که زیر پوشش خاکستر

چیزی نمانده است جز خاکستر

** ** **

ما ناگزیزیم متوقف شویم

روی عقربه های سیاه ساعت

عصا به دست

یا ناگزیریم که برگردیم

و سالهای کشنده ی عادت را

به سوگ بنشینیم

بک بهمنی بازدید : 27 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)

دلگیرو دلسردم...

دلم را به دستانت سپردم...

ندانستم دستانت آشیانه دل دیگریست...

ندانستم یا خودم را به ندانستن زدم...

نمیدانم شاید چون دلم تنهاست تورا انتخاب کردم...

یاکه شاید واقعاَ همانطور که گفتی عاشقم هستی ، عاشقت شدم...

من نیز تورا برای عشقی بی انتها انتخاب کردم...

ولی چه زود به انتها رسیدی...

آری این تقدیر من است که زندگی کنم بدون آنکه معنای عشق واقعی را احساس کنم...

آرزو می کنم با آنکس که ادعا می کند تورا دوست دارد خوشبخت و شاد باشی...

...

بک بهمنی بازدید : 44 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)

قفس افتاد و شکست و ، آینه افتاد و ترک خورد ...!
تازه فهمیدم دروغ بود ، دنیایی که ساخته بودم ...

بک بهمنی بازدید : 50 یکشنبه 31 شهریور 1392 نظرات (0)

دوس دارم ببرمت یه جای شلوغ ,


خیلی شلوغ ,


وایستم اون وسط نگات کنم!


بگم اینارو میبینی؟


بگی آره!...


بگم تو هیاهوی همه این آدما ,


بازم من چشمام فقط دنبال تو میگرده ,


دلم برای تو تنگ میشه... ♥♥


صداهاشونو می شنوی؟


بگی آره!


بگم تو اوج همین صداها دلم دنبال صدای تو میگرده... ♥♥


بگم حالا چشماتو ببند ,


بگو چه حسی داری!


بگی انگار گم شدم بین یه عالمه غریبه ,


بگم اگه نباشی گم میشم بین یه دنیا غریبه ..... ♥♥

تعداد صفحات : 3

درباره ما
پاییز پنجره ای ست که از اتاق من به هوای تــــــــو باز میشود
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    پاییز رو دوس داری ؟؟؟
    کـــدوم فصـــل رو بیشتر دوســـــ♥ـــــت داری ؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 151
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 103
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 192
  • بازدید ماه : 471
  • بازدید سال : 1,497
  • بازدید کلی : 76,263