خانم خانم حال شما خوبه ؟
يهو به خودم اومدم..رو زمين رو برفها نشسته بودم..
از دنيای دور و ورم هيچی نميفهميدم..
ديدم رفتگر بالا سرم وايساده و به من خيره شده...
دوباره چشمم به آگهی افتاد...
رفتگر هم به دنبال نگاه من نگاه کرد..
انگار پی برده بود تا حدودی قضيه رو..
گفت ميخواييد زنگ بزنم بريد داخل ؟
منم فقط خیره بودم به آگهی...
یهو رو به روی همون آگهی چهره ی داداشمو دیدم..
چقدر بزرگ شده..
انگار نه انگار همون پسر دوازده ساله بود...
- اینجا چه غلطی میکنی ؟؟
یهو به خودم اومدم..ضربان قلبم رفت بالا...
خودمو از روی زمین و برفا جمع کردم..
فقط سرمو انداختم زمین...
- با چه رویی اومدی اینجا ؟؟!!
- اشک میریزی ؟؟!! گریه میکنی ؟! تو مگه اینی که مرده رو میشناسی ؟! هان ؟
با هر حرفش خردتر میشدم...
- گمشو تو همون لجن بازاری که بودی !!
- بســه !
صدای مامان بود..
وقتی دیدمش هق هق و اشکم بدتر شد..
دلم میخواست بغلش کنم..
دلم میخواست دست و پاشو ببوسم...
دلم میخواست بهش بگم منو ببخش...
دلم میخواست...
- بیا تو الآن همسایه ها میان بیرون آبرومون میره
داداشم : چـــی میگی مامان ؟!؟! کجا بیاد ؟!؟! این جاش تو این خونه نیست !!
هولم داد عقب...
مامان اومد و دستمو گرفت و منو برد داخل خونه...
داداشمم شال و کلاه کرد همون موقع و از خونه زد بیرون..گفت یا جای این آشغال اینجاست یا جای من !
از شرمندگی حتی زبونم تو دهنم نمیچرخید یه حرفی بزنم..
فقط اشک میریختم...
- بالاخره اومدی..اما چقدر دیر...
- دیگه نرو..همه چیو خراب تر از اینی که هست نکن...
- من خیلی وقته بخشیدمت..دعام همیشه پشت سرت بوده..بابات به هردری زد پیدات نمیکرد...
- چقدر بزرگ شدی...همیشه منتظرت بودیم..
- بابات نیست ببینه....
اشکای مامان هم جاری شد...
تحمل نداشتم..طاقتشو نداشتم...
نمیتونستم تحمل کنم..این حال و وضع رو...
- اتاقتو داداشت بهم ریخته..اما میتونی بری اونجا بخوابی..برو استراحت کن..برو
این مهرش و محبتش داشت بیشتر عذابم میداد...
چرا با این همه بلا که سرش آوردم بازم بهم مهر و محبت میکنه...
وقتی پامو تو اتاقم گذاشتم دیدم خیلی از وسایلم نیست..
تختم شکسته...
شیشه اتاقمم شکسته..
همه چی بهم ریخته اس...
- داداشت هر روز میومد بهم میریخت اینجا رو..
- در اتاقتم قفل میکردم درو میشکست و وسایلتو مینداخت بیرون..یا میشکست...
منو تو اتاقم تنها گذاشت..اتاقی که توش پاک ترین دختر روی زمین بودم..
دختری که اونجا نماز میخوند..
درس میخوند..
همه ی غمش درس و خانواده اش بود...
..
خاطرات و وجودم تو اون خونه داشت نابودم میکرد..ذره ذره آبم میکرد..
انقدر اشک ریختم تا خوابم برد...
...
با صدای جیغ و داد و کوبیدن به در و..از خواب پریدم...
صدای کیه ؟
- گه خورده اومده اینجا...
- اون بابا رو کشته...
- هیـــــــس میشنوه !!
- میخوام بشنوه !! دختره ی هرزه با چه رویی اومده اینجا...
...
صدای آبجیم بود...
جرأت نمیکردم پامو از اتاق بذارم بیرون..
صدای در اومد..
داداشم هم اومده انگار...
کوبید به در اتاق..
- گمشو بیا بیرون !! تو و اون اتاق گندتو به آتیش میکشم..
- مامان برای چی راهش دادی ؟! کم داغونت کرد ؟! بابا رو کشت..میخوای آینه ی دق تو هم بشه !!
- من میدونم ! این عوضی تا شما هم نکشه دست از سرمون برنمیداره..
- بیا بیرون آشغال !!!
خیلی ترسیده بودم..خیلی...
میخواستم بیشتر از این مامان رو اذیت نکنن...
مرگ یه بار شیون یه بار..
در اتاقو باز کردم و رفتم بیرون...
آبجیم رو دیدم...
برای یه لحظه ماتش برد..
اما..
خوابوند تو گوشم..
داداشمم هولم داد بیرون..
مامان هم با صدای بلند گریه میکرد...
با هزار فحش و ناسزا انداختنم بیرون..
پشت در نشستم و باهاشون حرف زدم...
- میدونم کارم اشتباه بود که اومدم...
- میدونم کارم اشتباه بود که اصلا رفتم..
- میدونم چه زجری کشیدید
- میدونم ازم متنفرید..
- میدونم منو مقصر فوت بابا میدونید
- همیشه دلتنگتون بودم وهستم...
- همیشه میومدم از دورادور نگاهتون میکردم
- شاهد بزرگ شدن تو بودم داداشی..
- شاهد ازدواج تو هم بودم آبجی...
- کاش میمردم و شاهد فوت بابا نبودم...
- حلالم کنید....
دیدم دو تا مرد و یه زن وایسادن نگاهم میکنن...
منم سریع خودمو جمع کردم و با گامهای بلند و سریع از خونه..از کوچه..از خیابون دور شدم...
کاش..
کاش پام میشکست و از خونه نمیرفتم..
کاش پام میشکست و وقتی رفتم برنمیگشتم...
کاش میمردم و این لحظه ها رو نمیدیدم...
.........
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
نظرسنجی
پاییز رو دوس داری ؟؟؟
کـــدوم فصـــل رو بیشتر دوســـــ♥ـــــت داری ؟؟؟
آمار سایت