loading...
Autumn
بک بهمنی بازدید : 66 پنجشنبه 02 آبان 1392 نظرات (0)

این روزا اگه به یکی بگی که تلفنی عاشق یه دختر شدی بهت میخندن ولی نمی دونن که تلفن یکی از راههاییه که به شناخت منجر میشه و بعضی وقتا عاشق همون به اصطلاح دوست دختر میشی و شب و روز به فکرش هستی و احساس عجیبی بهت دست میده ولی عقل مردم تو چشمشونه و میگن تلفنیه...

 

لطفا تا آخر بخونین ضرر  نمیکنین

 

میخوام موضوعی رو براتون بگم که شاید تو زندگی همه تون پیش اومده باشه ولی یا خودتون بیخیال شدین یا هم اینکه به خاطر موقعیتی که داشتین بیخیال شدین منظورم از موقعیت اینه که یا وضع مالی تون خوب نبوده یا طرفه مقابلتون مال یه جای دور بوده که وقتی به سختی هاش فکر کردین خود به خود منصرف شدین و با خودتون گفتین که من می تونم همین جا ازدواج کنم و خوشبخت بشم کی میره این همه راهو یا هم فکر کردین که طرف مقابلتونو نمیشناسین شاید آدم هوس بازی باشه و صدتا دوست داشته باشه و جلوی تو داره فیلم بازی میکنه و یا هم فکرای زیادی که شما رو از رفتن به سراغ کسی که تلفنی باهاش آشنا شدی نگه میداره و نمیزاره که دلتو بزنی به دریا ولی وقتی که باهاش حرف میزنی می بینی که واقعا دوستش داری و طرف مقابل هم همین علاقه رو به تو داره و اینو تو حرفاش میتونی حس کنی و از اینکه نمیتونی برای همیشه برای خودت داشته باشیش واقعا ناراحت میشی و شاید هم افسردگی بکیری که انشاالله این مریضی نصیب هیچ کس نشه .

 

خب حالا میخوام در مورد پسری حرف بزنم که همین مساله براش پیش اومد این عین واقعیته بدون رویا یا خیال من یه دوست داشتم که عین پسرای دیگه اهل خوش گذرونی بود میدونید که چی میگم این دوستم اسمش علیرضاست ، علیرضا یه بچه ای بود که بعضی موقعها از قرص های روانگردان استفاده میکرد یه بچه خوش قیافه سفید و هیکلی تیپش هم خوب بود کلا دوست داشتنی بود در ضمن دیپلمه بود و دانشگاه هم قبول نشده بود و اهل کار و این حرفا هم نبود بیشتر وقتشو با دوست دختراش میگشت و وقتی با این دختر بود بهش می گفت که من هیچ کسو بغیر از تو دوست ندارم و برعکس... یه روز که با هم تو پارک بودیم گفت من امروز با یکی از دوست دخترام بحثم شده و دیگه با هیچ دختری نمیخوام رابطه داشته باشم گفتم چرا؟ گفت به خاطر اینکه بهم خیانت کرد من هم گفتم خب تو هم به همه دوستات خیانت میکنی از این حرفم ناراحت شد گفت من پسرم و می تونم بی خیال شم و دور هیچ دختری نرم ولی اون دختره و اگه بخواد بیخیال شه پسرا نمیزارن و اذیتش میکنن البته دروغ هم نمی گفت بعد من بهش گفتم خودمون دوست داریم با همه دخترا رابطه داشته باشیم بعد میخوایم یه دختری گیرمون بیاد که آفتاب مهتاب ندیده باشه من واقعیت رو میگفتم ولی اون خوشش نمی یومد به خاطر همین بی خیال شدم بعد روی یه نیمکت نشسته بودیم که علیرضا با گوشیش همین جوری شماره ای رو گرفت گفت میخوام مزاحم شم این کار هر روزش بود که مزاحم مردم شه و مردم رو سرکار بزاره از قضا این شماره یه دختر بود که وقتی گرفت علی حرف زد ولی اون دختر اصلا هیچی نگفت و قطع کرد این کار باعث شد علی دوباره شمارشو بگیره ولی به همین ترتیب اون دختر حرف نمی زد ما از این جا فهمیدیم دختره چون اگه پسر بود حرف میزد اینم یه راهه جذاب شدن واسه دخترا، چون حرف نمی زد علی عقده ای شده بود و می گفت من باید با این دختر دوست بشم اون روز حرف نزد همین جوری ادادمه داشت تا تقریبا دو هفته دکتر انوشه راست میگفت که خودتون رو جلوی اصرار قرار ندین چون آخر قبول می کنی بعد از دو هفته گفته بود که چرا ولم نمی کنی چرا دست از سرم برنمی داری؟ چی میخوای از جونم علی هم گفته بود که من دوست دارم با دختری مثل تو آشنا بشم دختر هم گفته بود من نمیخوام برو گم شو از این حرفا اکثر دخترا هم همین جوری حرف می زنند ولی علی که ول کن نبود و همین جوری مزاحمش میشد تا این که یه روز اومد پیشم و گفت مژده بده که باهاش دوست شدم من باورم نمی شد دختری با اون اخلاق دوست شده باشه پیاماشو که دیدم باورم شد بهش گفتم حالا کجاییه؟ گفت تبریزی گفتم ای خاک بر سرت که شانس هم نداری آخه ما بندرعباسی بودیم گفتم بعد از دو هفته جون کندن حالا باید بی خیال شی اون گفت چرا بی خیال همین جوری باهاش حرف می زنم و سرکارش میزارم که میام تبریز می گیرمت منم گفتم ای خاک بر سرت دیوونت بکنند که اینفدر احمقی اینو که گفتم نزدیک بود دعوامون بشه چون اصلا طاقت این حرفا رو نداشت و کسی جرات نداره اینجوری باهاش حرف بزنه ولی ما چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم چیزی بهم نمی گفت بخاطر همین من زیاد سر به سرش میزاشتم گفتم چرا میخوای با احساساتش بازی کنی گفت بخاطر اینکه اینفد منو عذاب داد تا حرف زد منم چیزی نگفتم دیگه تا چند ماه همین جوری حرف میزدند جوری شده بود که هزینه کارت شارژای علی سربه فلک کشید تا اینکه علی آقای ما به دختره وابسته شده بود و نمی تونست بیخیال بشه جوری به دختره وابسته شده بود که قید دخترای دیگه رو زده بود با وجود این که دختره پیشش نبود و راحت می تونست با دخترا رابطه داشته باشه ولی این کارو نمی کرد و با تمام دوستاش به هم زده بود من فکر میکردم دروغ میگه ولی فهمیدم نه بابا واقعا عشقش پاکه یه روز واقعا اشکش دراومده بود گفتم چرا داری گریه می کنی؟ گفت به خاطر اینکه بابای دوستش دست رو دوستش بلند کرده من خندم گرفت یکی زدم پس گردنش گفتم به تو چه حتما یه کاری کرده که باباش اونو زده ، علی گفت درست حرف بزن اون میخواد زنم بشه گفتم این غلطا به تو نیومده گفت به خدا می خوام بگیرمش منم گفتم آخه بدبخت تو چی داری که میخوای زن بگیری اونم یه دختری که مال تبریزه علی گفت اونم سطح زندگیشون مثل خودمه پولدار نیستند ولی دستشون به دهنشون میرسه من گفتم بابا تو اونو نمی شناسی خانواده شو نمی دونی چه جوری هستند بعدشم از کجا معلوم پدرمادر تو و اون راضی بشن علی گفت پدر مادر من راضی میشن از طرف اونم قراره حلش کنه گفتم تو اصلا اونو ندیدی گفت اینترنتی عکسشو برام فرستاده دختر قشنگیه گفتم چه جوری شد که اینقد خرابش شدی گفت از خودش گفت که چه جوری زندگی میکنه و با سختی شهریه ی دانشگاهشو جور میکنه و چقدر تنهاست بخاطر همین شبا که با هم حرف می زنیم و با هم درد دل میکنیم هر دومون اشکمون درمیاد و خیلی از شبا با هم گریه میکنیم بخاطر همین میخوام پیشم باشه که دیگه نه باباش  و نه هیچ کس دیگه اذیتش کنه و تو آسایش باشه و بهش محبت کنم من گفتم یه جوری حرف میزنی که انگار میلیونری آخه بدبخت تو که نه سرکاری نه مدرک درست و حسابی داری پول شارژتم از بابات میگیری چه جوری بهش آسایش و آرامش می دی علی گفت همه چیز که به پول نیست پیشم باشه انقد بهش محبت میکنم که تمام درداشو فراموش کنه گفتم برو که میترسم منو هم عاشق کنی ولی خیلی دلم به حالش سوخت بهم میگفت که خیلی دوستش دارم منم که دیدم واقعا دوستش داره دیگه سربه سرش نزاشتم یکسال هین جوری گذشت تا اینکه یک روز علی گفت بامادر دختره و با پدرش حرف زده اینجا بود که فهمیدم علی واقعا جدی گرفته یه روز علی خیلی عصبی بود که اومد پیشم گفتم چی شده ؟ گفت یه پسری زنگ زده و بهش گفته که من دختره رو دوست دارم و پاتو از زندگی ما بکش بیرون علی هم گفته بود که اگه میخوای از روی کره زمین پاکت کنم دوباره بگو واقعا راست میگفت چون تو دعوا چند نفر رو فراری میداد و بعدش از دختره پرسیده بود که این پسری که بهش زنگ زده کی بوده دختره هم گفته بود که این پسری که بهش زنگ زده خاطرخاهشه ولی اون دوستش نداره اینجا بود که تخم شک تو وجود علی کاشته شد و میگفت نکنه با این پسره رابطه داشته باشه و هزار تا فکرای خراب دیگه که به سراغ هر پسری امکان داره بیاد یه توصیه به دخترا هیچ وقت کاری نکنید که معشوقتون بهتون شک کنه چون با تمام اینکه دوستتون داره بیخیالتون میشه من گفتم نترس برو برای یه بار هم که شده ببینش و بشناسش یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه اسب میخوای بخری یالشو ببین زن میخوای بگیری مادرشو بعد از تقریبا یکسال و نیم پدر و مادر علی راضی شدن که برن و با خانواده دختره آشنا بشن اینجا بود که علی با خانوادش رفتند و کارو یکسره کردند بعد از چند بار دیدوبازدید قرار خواستگاری گذاشتند البته خیلی از دردسرای خودشو داشت اینجا بود که علی و مینا خانوم تونستند با هم برند زیر یک سقف و الان باهم ازدواج کردند و زندگیشون هم خوبه تبریز زندگی میکنند و علی هم همون جا تو یه شرکت مشغول به کاره بعضی وقتا میان بندرعباس ماهم یه سری بهشون میزنیم اسم مینا رو نمی گفتم تا پسرا از فضولی دق کنند حالا نتیجه می گیریم که تلفن هم میتونه یکی از راههایی باشه که به ازدواج ختم میشه ولی دلیل هم نمیشه که فکر کنی همه رابطه های تلفنی به ازدواج ختم میشن.

 

چند تا سوال :

 

1 – آیا رابطه های اینترنتی و تلفنی که به ازدواج ختم میشن چنددرصدشون موفق آمیز هستند؟

 

2 – آیا تو دوستان وآشناهای شما کسی رو میشناسید که این جوری ازدواج کرده باشه؟ اگه خواستید شما به شماره ی تماس من که تو وبلاگ هست تماس بگیرید یا در قسمت نظرات نظر خودتون رو بنویسید.

 

3- به نظر شما چه ازدواجی موفقیت آمیزه؟ شما موفقیت رو تو چی می بینید؟          

 

 

بک بهمنی بازدید : 109 پنجشنبه 02 آبان 1392 نظرات (0)

سرمای عشق - قسمت آخر

 

من دیگه داشتم دیوونه می شدم، آخه دلیل این همه بی توجهی و بهانه گیری رو نمی تونستم بفهمم. تقریبا  یه سال از آشنایی ما گذشته بود و من باور نمی کردم که اون به این زودی کم آورده باشه. همه چی از اون مسافرت لعنتی شروع شد؛ گویا تو تهران یکی این رو دیده بود و ازش خوشش اومده بود و قرار بوده بیاد خواستگاریش، من اینو بعد ها از دوست صمیمی اون شنیدم. دیگه این اواخر دعواهای ما خیلی اوج گرفته بود، من دیگه طاقت نداشتم. کار به جایی رسید که اون حتی هدیه های من رو که براش و خانوادش خریده بودم، پس فرستاد.

 

تو این یه سال همش می گفت : عاشقتم، یا تو یا هیچکس!، اما وقتی از مسافرت برگشت گفت مجبور نیستم که با تو ازدواج کنم، با کسی ازدواج می کنم که شرایط داشته باشه(منظورش از شرایط پول زیاد بود!).  وقتی اون روز این حرفها رو بهم زد، واقعا انگار منو برق گرفته باشه، همه رویاهام رو سرم به یکباره فرو ریخت، مخم داشت سوت می کشید. بهش گفتم پس حرف هایی که بهم می زدی که فقط تو و فقط تو،  بدون تو نمی تونم و اینا چی بود؟ می دونین بعد از یکسال که از بهترین روزهای زندگیم بود رو به خاطر اون خراب کردم و خودم رو زجر دادم تا به شرایط مطلوب برسم، چی بهم گفت؟ اشتباه کردم، دیگه مزاحم نشو!.

 

حرف خیلی برام سنگین بود، به قدری که از اونجا رفتم و یه روز تمام یه گوشه کز کرده بودم و صدام در نمی اومد، داشتم فکر می کردم، به زندگی، به این یه سال، به بلایی که قراره سرم بیاد، به بلایی که سرم اومد، نمی دونستم دیگه چیکار باید بکنم. کسی که به خاطرش حاضر بودم جونم رو بدم، داره بعد از یکسال به من می گه : دیگه مزاحم نشید. قضیه رو به مادرم گفتم، خیلی عصبی شد و خواست بره تا با خانواده ی اون صحبت کنه که من مانع شدم.

 

یه هفته رو این موضوع با خودم درگیر بودم که بالاخره تصمیم گرفتم به یکی از فامیل هاشون که شمارش دستم بود، زنگ بزنم و کل ماجرا رو براش بگم. زنگ زدم و گفتم خواستگار فلانی هستم و این ماجرا اتفاق افتاده است. اونم گفت بیا همدیگر رو ببینیم، منم رفتم. اول که اومد طرف من شاکی بود و می خواست منو بزنه، حتی دو نفر رو هم با خودش آورده بود!، ولی بعد که کل ماجرا رو براش گفتم آروم شد و درحالیکه سارا ازخونواده ی اون بود منصفانه برخورد کردوبهم گفت ازته دلم میگم واقعا سارا بهت ظلم کرده ..!گفت که دیگه کار ازکار گذشته!گفتم چطور؟برگشت گفت آخه سارا یه ماهه نامزد کرده!!! ماتم برد وهمون جا که برا اولین باراین خبر مرگبارو شنیدم به خودم گفتم همین مونده بود خبرنامزدیشو یه ماه بعد از یکی دیگه بشنوم !!ولی من باز باور نکردم گفتم تا خودش بهم نگه باور نمیکنم!با هم نزدیک 3 ساعت حرف زدیم و   بعد از هم جدا شدیم و قرار شد بعد از یه ساعت به من نتیجه رو بگه.

 

بعد از یه ساعت به من زنگ زد و گوشی رو داد به اون که گریه می کرد، گویا رفته و اون رو کتک زده  بود، به من برگشت گفت این وسط یکی از شما داره دروغ می گه، ولی پیش دستی کرد و گفت به قرآن    من رابطه ای با اون نداشتم. همه چیو انکار کرد که هیچ، قسم دروغ هم خورد و بعد هم گفت من نامزد دارم، دیگه مزاحم نشو.متوجه شدم که یه ماه قبل از دعوای ما طرفی که تو تهران اینو دیده، اومده خواستگاریش و جواب مثبت هم گرفته. نمی دونم پیش خودشون چرا منو حساب نکردن که بابا این دختر    ما خواستگار داره که یه ساله قبلش بهش قول دادیم و الانم داره مثل سگ جون می کنه تا شرایط خودش   رو رو به راه کنه.

 

آخرین اس ام اسی که براش فرستادم این بود، "باید به دختران در کودکی شیر سگ خوراند تا در   بزرگسالی رسم وفا بیاموزند"(منظورم دخترایی مث این دختره). این اس ام اس رو فرستادم و گوشیم      رو خاموش کردم. دیگه اون روز پایان کار من بود. به فامیلشون هم قول دادم که دنبال کار رو نگیرم و   نگرفتم. ولی مطمئنا هیچ وقت خوشبخت نمی شه؛ چون اولا به دروغ قسم خورد و ثانیا هم منو این جوری عذاب داد و به من بد کرد، چیزی که قلب منو واقعن سوزوند این بود که این دختر بی رحم ونامرد تا آخرین لحظه مطلع شدنم از نامزدیش اینکه تقریبا یک ماه بود که نامزد کرده بود ومن از آشناهاشون خبر  نامزدیشو شنیدم تا آخرین لحظه مطلع شدنم علی رغم اینکه نامزد کرده بود ومن خبر نداشتم باز باهام  حرف میزد و  بهم امید میداد میگفت تواین 2سال خوب کار کن وبعد 2سال بیا منتظرتم..معلوم نیست اگر   من   تحقیق نمیکردم وخبر نامزدیشو از بقیه نمیشنیدم وبعداز 2سال باهزار امید آرزو باز خواستگاریش میرفتم چیا به سرم میومد شاید اون موقع چیزای عجیبی میدیدم مثلا اونیکه خواستگاریش رفتم وبهم قول داده منتظرم بمونه ازدواج کرده وبچه هم داره!!! اما اون چیزی که قلب سوختمو تا حدودی آروم میکنه     اینه که مطمئنم خدا حقم رو هم تو این دنیا هم توآخرت از اون می گیره.

 

از من دیگه چیزی نموند، جز یه جسم متحرک بی روح، جز یه فرد با یه عالمه شیشه خورده تو قلبش، جز یه آدم بی حس که با یه مرده فرقی نداره. دیگه چیزی برام مهم نیست، می خوام بمیرم، نمی خوام دیگه تو این دنیای نفرت انگیز باشم، هنوزم که هنوزه نمی دونم چرا این بلا سرم اومد، وقتی راجع بهش فکر می کنم دیوونه می شم. آخه چطور ممکنه یه ماه قبل براش خواستگار بیاد و با اینکه منو داره و به من قول ازدواج داده و همه عالم می دونن و من رو این قول حساب کردم و دارم زندگیم رو پاش می دم، جواب مثبت بده به خواستگارش و راحت به من بگه گم شو! مدتی طول نکشید تا کل ماجرا تو دانشگاه و فامیل پیچید. از اون ماجرا به بعد دیگه من تموم شدم...

 

 پایان

بک بهمنی بازدید : 181 پنجشنبه 02 آبان 1392 نظرات (0)

سرمای عشق-قسمت سوم

 

استقبال گرمی از ما شد. مخصوصا که پدرش خیلی منطقی به نظر می رسید. دیگه خودتون تصور کنین که مثل همه آشنایی ها، هر کس داشت با یکی حرف می زد. همه داشتند اخلاقیات هم دیگر رو از زیر زبون هم می کشیدند بیرون و منم که مثل همه داماد ها یه گوشه کز کرده بودم و سرم پایین بود و حرفی نمی زدم. دیگه بحث یواش یواش به طرف ما کشیده شد و خلاصه بگم که 2 سال وقت گرفتم تا درس هر دومون تموم شه و منم تو این 2 سال قول دادم که یه کاری برا خودم دست و پا کنم و به قولی مرد بشم.

 

دیگه نزدیکای 12 بود که ما اومدیم خونه. وقتی نظر پدر و مادرم رو جویا شدم، اونا نظر مساعدی داشتند و کاملا معلوم بود که از خانواده طرف خوششون اومده. اتفاق جالبی که بعد از خواستگاری افتاد این بود که چون تو دانشگاه زیاد به حرف زدن ما گیر می دادند، رفتیم پیش حراست و گفتیم که ما قراره با هم ازدواج کنیم و خانواده هامون هم از جریان اطلاع دارن، پس دیگه مانع حرف زدن ما نشین، حراست هم از ما تعهد گرفت که ما حتما با هم ازدواج می کنیم و بعد راحتمون گذاشت. از اون به بعد دیگه راحت می تونستیم با هم باشیم و حرف بزنیم، بدون اینکه کسی مزاحم بشه.

 

دیگه بهانه ای نبود که ما رو از هم دیگه جدا کنه. همیشه با هم بودیم و با هم از زندگی لذت می بردیم. یادم میاد اون روزا بهم گفت : من فقط به خاطر خودته که دوستت دارم و نه چیز دیگه ای، حتی حاضرم باهات زیر چادر زندگی کنم! وقت خیلی کم بود. من باید هر چه زودتر یه کاری برا خودم دست و پا می کردم تا بتونم سر دو سال خودم رو جمع و جور کنم. با توجه به اینکه اون از من چند واحد جلوتر بود، بنابراین منم واحد های انتخابی ام رو اضافه کردم تا با هم درسمون تموم شه. رشته من هم جزو رشته های سخت بود  و واقعا خوندن می خواست. از اون روز به بعد تمام دغدغه ام این بود که یه کاری پیدا کنم. به همه دوستام پیشنهاد می دادم، ولی هیچ کدوم آهی در بساط نداشتند. آخرین نفری که پیشنهاد دادم، داداشم بود که اونم قبول کرد تا یه کار شراکتی با هم بسازیم.

 

ما یه کافه سنتی دایر کردیم و دیگه تمام وقتم پر شد. اون روزایی که کلاس نداشتم، از صبح ساعت 9 تا 12 شب مغازه بودم و روزهایی هم که کلاس داشتم، مجبور بودم بعد از کلاس سریعا برم مغازه تا بتونم جبران روز از دست رفته رو بکنم. حتی وقتی برای سر خاروندن هم نداشتم. آخر هفته هم می رفتم کتابخونه، تا بتونم درس های عقب مونده ام رو جبران کنم. دیگه زندگی ام همین بود، کار و درس و خواب! نه دوستام رو می دیدم و نه زیاد با خانواده ام می تونستم رابطه داشته باشم. من یه سال رو اینطوری گذروندم. تو این مدت وقتی از مغازه به خونه می اومدم، خود به خود چشام بسته می شد و می خوابیدم و از دنیای اطرافم خیلی غافل بودم.

 

یه روز که تو مغازه بودم، بهم اس ام اس داد که می خواد بره تهران و دیشب یه خواب بد دیده. من خیلی سریع لباس هام رو پوشیدم و رفتم دانشگاه. خوابش رو برام تعریف کرد، گفت که خواب دیدم تو راه تهران اتوبوس چپ شده و من مردم! خیلی نگران بود. این خواب منم بهم ریخت، ولی به روی خودم نیاوردم و آرومش کردم و بهش دلگرمی دادم که نگران نباش، چون دعای من پشت سرته. ولی من اون موقع غافل از این بودم که این خواب واسه من یه نشونه است، نشونه بدبختی و در به دری!

 

روز سفر فرا رسید، دل هامون داشت تاپ تاپ می زد. آخه تا اون موقع از هم دور نشده بودیم و این اولین دوری ما بود. دوباره نگران بود و من بهش دلگرمی دادم و خواستم که به اون خواب لعنتی فکر نکنه و اون راهی شد. تو مدت این دوری مدام با هم حرف می زدیم و آرام و قرار نداشتیم. بعد از یک هفته که این یه هفته برا من عین یه سال بود؛ اون برگشت ولی همون آدم سابق نبود. این سفر آغاز ناخوشی های من بود. دیگه ادا در می آورد، زود ناراحت می شد، همش دنبال بهانه بود، به همه چی گیر می داد تا اینکه سر یه ماجرایی با هم حسابی در گیر شدیم. اون گیر داده بود که تو این وضع نداریم باید یه خونه بخرم. باورم نمی شد، این همونی بود که می گفت باهات تو چادر هم زندگی می کنم، من فقط خودت رو می خوام. حسابی گیج شده بودم، دیگه کلافم می کرد. چند روز که گذشت من تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده...

بک بهمنی بازدید : 84 پنجشنبه 02 آبان 1392 نظرات (0)

سرمای عشق-قسمت دوم

شماره ی تماس گیرنده رو که نگاه کردم، دیدم میون مخاطبام نیست و با خودم گفتم حتما خودشه. یه ذره دیر جواب دادم! گوشی رو برداشتم و گفتم : سلام، بفرمایید. خودش بود، قند داشت تو دلم آب می شد. باورم نمی شد که به این زودی زنگ زده باشه، دوباره نفسم بریده بود و بالا نمی اومد، ولی باید یه جوری خودم رو کنترل کنم. اون روز ما در حدود 30 دقیقه با هم حرف زدیم و از خصوصیات و اخلاق هم دیگه جویا شدیم. دیگه ساعت نزدیکای 12 شب بود که خداحافظی کردیم. وای خدای من، من واقعا دیگه داشتم به سجده می افتادم. اصلا باورم نمی شه من که اصلا از دختر خوشم نمی اومد، به این زودی تونسته باشم نظر یه دختر رو اینقدر به خودم جلب کنم. اونقدر ذوق و شوق داشتم که دیگه درسا رو فراموش کردم. تقریبا ساعت 12:30 بود که رفتم تو رختخواب ولی کو خواب؟!

 

 اون روز تا اذان بیدار بودم و بعد از اینکه نمازم رو خوندم، دیگه نتونستم بخوابم، اون روز هم صبح ساعت 10 کلاس داشتم. نزدیکای 9 از خونه زدم بیرون و رفتم به طرف دانشگاه. وارد حیاط دانشگاه که شدم، چشمام هی دنبال اون بود، حیاط رو چند دور زدم که یه دفعه دیدم از تاکسی پیاده شد. تا منو دید ذوق کرد و اومد جلو و گفت : سلام، خوبی؟ چون تا کلاس یه 15 دقیقه ای وقت داشتیم، همون جا تو حیاط روی صندلی نشستیم و با هم حرف زدیم. دیگه از اون روز به بعد تقریبا خیلی از موقع ها با هم بودیم و به قدری به هم وابسته شده بودیم که اگر یه روز هم همدیگر رو نمی دیدم، احساس می کردیم یه چیزی رو گم کرده ایم. 3 ماه از رابطه ی ما می گذشت و دیگه واقعا هر دومون احساس می کردیم که به اندازه ی  ما کسی وجود نداره که اینطوری عاشق و معشوق همدیگه باشن.

 

 من همونطور که گفتم چون با دخترا ارتباط نداشتم خیلی از رابطه ها و طرز حرف زدن ها برام مفهومی نداشت. یه روز که باهاش حرف می زدم، نگو دوستم کنار منه و همه ی حرف های منو شنیده، بعد اینکه تلفن تموم شد. گفت : داری چیکار می کنی؟ مگه با دختر اینطوری حرف می زنن؟ اینطوری حرف بزنی، من بهت قول میدم که رابطه تون به سال نمی کشه! گفتم : چی میگی؟ مگه من چطور حرف می زنم؟ برگشت گفت : آدم که هی به دختر نمی گه قربونت برم، فدات شم، دورت بگردم و از این جور حرف ها، یه ذره غرور داشته باش. البته من آدم مغروری هم بودم. لااقل در ارتباط با دخترای دیگه، حتی پیش اومده بود که دخترای کلاس به من گفته بودن که خیلی مغرورم؛ ولی نمی دونم چرا با این یکی نمی تونستم غرور داشته باشم؟ اون روز اون حرفها رو زیاد جدی نگرفتم.روزها از پی هم می گذشت و ما هر روز عاشق تر از دیروز بودیم. یه روز خوب پائیزی بود که اون ازم خواست تا بیام جلو و با خانواده اش حرف بزنم. تا اون موقع رابطه ی ما 5 ماهه بود. من که تو تصمیم خودم جدی بودم، شماره ی خونشون رو گرفتم و شب رفتم و قضیه رو با مادرم درمیون گذاشتم. یه هفته رو مخ مادرم کار کردم تا بالاخره راضی شد. مادرم یه هفته بعد از اینکه من باهاش حرف زدم، زنگ زد به مادر دختره و اجازه ی آشنایی رو گرفت. ولی این وسط یه چیزی بود که درست نبود و اونم این بود که من هنوز درس می خوندم و نه کاری داشتم و نه درآمد و نه خونه ای که بتونم از پس زندگی بربیام. وقتی اینا رو باهاش در میون گذاشتم، فقط بهم گفت : تو بیا جلو و بقیه اش با من. من که دیگه دیدم اون این همه به من تمایل داره زیاد مقاومت نکردم و قرار خواستگاری که نه، آشنایی رو با هم گذاشتیم.پنج شنبه شب قرار گذاشتیم و من سرخوش از این عشقم و غافل از آینده ای تلخ و واقعیت های زندگی بودم. من پنج شنبه شب به اتفاق پدر و مادر و برادر بزرگترم رفتیم خونشون. تو ماشین و در طی مسیر که می رفتیم، هر کی یه تیکه ای به من می انداخت : آقا دوماد رو ببین، چه خوش تیپه، قربون پسرم برم و از این جور حرفها. بعد از حدود 15 دقیقه رانندگی رسیدیم. من خیلی استرس داشتم و از نتیجه می ترسیدم به قدری که دستام می لرزید. همه پیاده شدیم و برادرم زنگ در را زد و ما وارد خانه شدیم...

بک بهمنی بازدید : 136 پنجشنبه 02 آبان 1392 نظرات (0)

سرمای عشق-قسمت اول

 

من یه پسرم. پسری که زندگی ام رو فقط بر مبنای خدا قرار دادم و حتی به غیر خدا فکر نکردم، چه برسه به این که انجامش بدم. الان 22 ساله هستم. ماجرایی که می خواهم برای شما تعریف کنم مربوط می شود به 21 سالگی من. یعنی این ماجرا از 21 سالگی من شروع شد. خانواده من هم مثل خودم مذهبی هستند. من زیاد اهل رفیق بازی و این جور چیزها نبودم ولی یکی از دوستانم بود که از دوران ابتدایی با هم بودیم و من خیلی به او اعتماد داشتم و اون هم همین حس رو نسبت به من داشت. من دوران دبیرستان رو با هدف بزرگی آغاز کردم و آن هم قبولی در رشته ی مورد علاقه خودم بود که در آن هم موفق شدم. بعد از ورود به دانشگاه بود که ماجراهای من به آرامی شروع شد.

اون روز مثل تموم روزهای دیگه بود، اصلا به فکرم هم نمی رسید که شروع یه سردی به ظاهر گرم و بی انتها باشه. من بعد از ظهر از ساعت 4-2 کلاس داشتم. ساعت 1 از خانه به طرف دانشگاه حرکت کردم. من زیاد به جنس مخالف توجهی نداشتم، به خاطر همین هم تا اون موقع تجربه ای از ارتباط با جنس مخالف را نداشتم. دم در دانشگاه که پیاده شدم، دو تا دختر کنار در بودند؛ تا منو دیدند، خندیدند، من که اصلا تو باغ نبودم بهشون محل نذاشتم. تمام مدتی که توی حیاط دانشگاه بودم، زیر چشمی اونا رو نگاه می کردم؛ حتی یه لحظه هم از من چشم بر نمی داشتند.


کلاس که شروع شد، من زودتر از همه رفتم و تو ردیف آخر نشستم. چشمم به در بود که دیدم اون دو تا دختر اومدن تو کلاس ما، انگار همکلاسی ما بودند، ولی عجیبه، من تا حالا اونا رو ندیده بودم. از بچه ها که سراغ گرفتم، گفتند که اونا هم از کلاس ما هستن ولی یه یک هفته ای دیر اومدن. خوب تازه هفته ی دوم دانشگاه بود و من خیلی از بچه ها رو نمی شناختم. دیگه یواش یواش داشتیم با همدیگه آشنا می شدیم. روزها از پی هم می اومد و خیلی زود به هفته ی سوم رسیدیم. دیگه به اون نگاه ها عادت کرده بودم و حتی اگه یه روز اون دختر غایب بود، من کلا حس می کردم یه چیزی کم دارم. یواش یواش منی که حتی به دختر ها هم فکر نمی کردم، به طرف اون جذب شدم و خواستم تا باهاش بیشتر آشنا بشم. آخه یه جورایی به دلم نشسته بود. دیگه جواب نگاه هاشو با نگاه می دادم و جواب خنده هاشو با خنده!


یه روز تصمیم گرفتم که بهش شماره بدم و یکی از بهترین دوستان دانشگاه رو تو جریان کل ماجرا گذاشتم. اون روز تو حیاط با دوستم ایستاده بودم که اون دختر اومد درست 3-2 متری ما ایستاد. من شماره رو که قبلا آماده کرده بودم از جیبم در آوردم. ولی دستام طوری می لرزید که دوستم فهمید. یهو دستمو گرفت و برد پیش دختره و گفت : خانم، ببخشید این آقا می خواد به شما شماره بده، ولی خجالت می کشه! من حسابی عرق کرده بودم و دیگه نفسم بالا نمی اومد. دختره برگشت گفت : من برای شما شخصیت قائلم! از شما بعیده! لطفا مزاحم نشوید! من و دوستم، هر دومون از تعجب خشک شدیم؛ اون خنده ها چی بود و این حرف چی؟


اون روز رفتم خونه و کلی رو این موضوع فکر کردم و به نتیجه ای هم نرسیدم. فردا که کلاس داشتم، فقط از نگاه و طرز برخوردش می ترسیدم، با خودم می گفتم الان اگه منو ببینه دیگه به من محل نمی ذاره و از این جور حرفها. تو حیاط دانشگاه نشسته بودم که از تاکسی پیاده شد و تا منو دید با یه افاده ی خاصی راه رفت و به من یه لبخند زد و سلام داد و رفت تو کلاس. دیگه داشتم شاخ در می آوردم. یعنی چی؟ با اون حرکت دیروزم دیگه نباید حتی به من نگاه می کرد، چه برسه به سلام و لبخند! من 4 روز تحت نظر نگهش داشتم و روز پنجم تصمیم گرفتم تا دوباره بهش شماره رو بدم، ولی این دفعه تنهایی رفتم. کنار بوفه ی دانشگاه، تنها ایستاده بود؛ رفتم جلو و گفتم : سلام. اونم جواب داد : سلام. بدون مقدمه شماره رو گرفتم جلوش، اونم یه نگاهی به من انداخت و یه نگاهی به شماره و اون رو گرفت. حرفی نزد، رفت جلوی دانشگاه و سوار تاکسی شد.


 

من که دیگه تو پوست خودم نمی گنجیدم، شاد و خندون رفتم خونه و یه دوش گرفتم. بعد از اینکه شام رو خوردم، نشستم سر درسام که یه ذره از حجمشون کم کنم. توی درسا غرق بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد....

 .

.

.

منبع : http://sarmayeeshgh.blogfa.com

درباره ما
پاییز پنجره ای ست که از اتاق من به هوای تــــــــو باز میشود
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    پاییز رو دوس داری ؟؟؟
    کـــدوم فصـــل رو بیشتر دوســـــ♥ـــــت داری ؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 151
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 91
  • بازدید ماه : 59
  • بازدید سال : 1,085
  • بازدید کلی : 75,851