loading...
Autumn
بک بهمنی بازدید : 70 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

بعضيـــا رو نبـــايد ديــــد ؛ بعضيــــا رو بـــايد بخشيـــد ؛

از بعضيـــا بايـــد حـــذر کـــرد ؛

بعضيـــا رو بـــايـد فقـــط دوستـــشـــون داشـــته باشــــی ؛

بعضيـــا رو بـــايــد بـــراشون جــــون داد ؛ ....

ولـــی از هيـــچ کســـی نبـــايد انتــــظار داشــــت !

بک بهمنی بازدید : 66 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

متاسف شدم وقتی ، مردی مرد ، هنگامی که زنش را ، در حال زنا دید!

متاسف شدم وقتی ، زنی ، شوهرش را دوست نداشت ، اما بچه دار شد !

وقتی ، زنی ، شوهرش را دوست نداشت ، ولی به خاطر بچه هایش ماند!
...
وقتی ،پسری، معشوقش را به خاطر پول ، از دست داد !

وقتی،دختر، به خاطر شهو*ت نامردان با*کرگیش را ،از دست داد!

وقتی ، مردی ، ناموسش را ، به خاطر مواد ،به حراج گذاشت !

وقتی ، جوانی ، ایمانش را بخاطر پول ، از دست داد !

متاسف شدم وقتی ..........!

بک بهمنی بازدید : 110 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

پتو رو خودم انداختم و زیرش به خودم پیچیدم..
بعد از سقط..با هر نزدیکی..س*کس..درد بدی میگرفتم..
طبق همه ی اوناییکه بعد از انزالشون بساطشونو جمع میکردن و برن منتظر بودم که بره..
اما هیچ صدایی نمیومد..نه صدای لباس پوشیدنی..نه صدای پایی..نه صدای دری...
فقط و فقط صدای نفس های تند و دمادم خودم رو میشنیدم...
همچنان هم زیر پتو بودم..
چند دقیقه ای صبرکردم..
باز صدایی نیومد..
عصبی شدم...
از زیر پتو اومدم بیرون..
دیدم کنارم دراز کشیده...
به سقف خیره شده...
- تو چرا هنوز اینجایی ؟
- خودت چی فکر میکنی ؟
- با این حرکت دو برداشت میتونم بکنم : 1.تنت میخاره هنوز..2.تازه کاری
- تازه کار نیستم..یه بار هم اومده بودم پیشت اگه یادت باشه
-نچ یادم نیست..پس تنت میخاره...من دیگه حالشو ندارم..بزن بیرون..( با اینکه یادم بود)
- تنم میخاره..اما نه برای س*کس دوباره..تنم میخاره از دنیای خودم بیام بیرون..تنم میخاره برای بیرون ریختن درد ...
- وایسا وایسا !! این ــــــ..س شعرا رو واسه من شر و ور نکن...حال و حوصله ندارم..درکشم ندارم..یهو دیدی زدم تو پرت..گریه ات در اومد
بدون توجه به حرفام ادامه داد...
سفره ی دلشو باز کرده بود..
فکر میکردم هیچ غمی به بزرگی غم من نیست...
خودت از خونه بزنی بیرون خیلی بهتر از اینه که از خونه بندازنت بیرون...
احمقانه است همه چیو در اختیارت گذاشته باشن و داشته باشی و همه چیتو خودت توسط خودت از دست بدی...
اما پر از خاری و ذلته..همه چیو خودت با دستای خودت بدست آورده باشی و کسیکه فکرشم نمیکنی همه چیتو یه شبه ازت بگیره
غرورت بشکنه خیلی سخته اما اگه خرد بشه یعنی خودکشی...!!
هدف زندگیت عوض بشه و بشه انتقام قابل تحمله..اما بی هدف زندگی کنی یعنی ته ته ته غیرتحمل بودن !!
سخته دوری از کساییکه میدونی همیشه به یادتن ..مثل خانواده ات...اما وحشتناکه به یاد کسایی بودن که میدونی حتی یک ثانیه هم به فکرت و به یادت نیستن...مثل خانواده اش...
مردونگی میخواد خودت به تنهایی بتونی از پس همه کارات بر بیای...اما مرد رو داغون میکنه حتی با مردونگی مردونگیش نتونه کاری از دستش بربیاد...
....
خیلی دلم میخواست برای ابراز هم دردی هم که شده..بغلش کنم..نوازشش کنم...اما..
فقط تونستم یه نخ سیگار بهش تعارف کنم...
وقتی رفت...انقدر تو فکر بودم که اصلا خودمو و دنیامو فراموش کرده بودم...
همیشه به خوب تر نگاه میکردم..ولی هیچوقت به بدتر نگاه نکردم و بگم خدایا شکرت که من اینجور نشدم.. !!!
همیشه میگفتم اونو ببین چه کاره شده من چه کاره شدم !! اون سالمه و سالم زندگی میکنه و من چقدر....
شب داغونی بود...
قدر خوبیات..قدر سلامتیت...قدر خانواده ات..قدر تک تک داشته هات و نداشته هاتو بدون...
.....

 

نویسنده

امضا : Hospice Screams

بک بهمنی بازدید : 84 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

خانم خانم حال شما خوبه ؟
يهو به خودم اومدم..رو زمين رو برفها نشسته بودم..
از دنيای دور و ورم هيچی نميفهميدم..
ديدم رفتگر بالا سرم وايساده و به من خيره شده...
دوباره چشمم به آگهی افتاد...
رفتگر هم به دنبال نگاه من نگاه کرد..
انگار پی برده بود تا حدودی قضيه رو..
گفت ميخواييد زنگ بزنم بريد داخل ؟
منم فقط خیره بودم به آگهی...
یهو رو به روی همون آگهی چهره ی داداشمو دیدم..
چقدر بزرگ شده..
انگار نه انگار همون پسر دوازده ساله بود...
- اینجا چه غلطی میکنی ؟؟
یهو به خودم اومدم..ضربان قلبم رفت بالا...
خودمو از روی زمین و برفا جمع کردم..
فقط سرمو انداختم زمین...
- با چه رویی اومدی اینجا ؟؟!!
- اشک میریزی ؟؟!! گریه میکنی ؟! تو مگه اینی که مرده رو میشناسی ؟! هان ؟
با هر حرفش خردتر میشدم...
- گمشو تو همون لجن بازاری که بودی !!
- بســه !
صدای مامان بود..
وقتی دیدمش هق هق و اشکم بدتر شد..
دلم میخواست بغلش کنم..
دلم میخواست دست و پاشو ببوسم...
دلم میخواست بهش بگم منو ببخش...
دلم میخواست...
- بیا تو الآن همسایه ها میان بیرون آبرومون میره
داداشم : چـــی میگی مامان ؟!؟! کجا بیاد ؟!؟! این جاش تو این خونه نیست !!
هولم داد عقب...
مامان اومد و دستمو گرفت و منو برد داخل خونه...
داداشمم شال و کلاه کرد همون موقع و از خونه زد بیرون..گفت یا جای این آشغال اینجاست یا جای من !
از شرمندگی حتی زبونم تو دهنم نمیچرخید یه حرفی بزنم..
فقط اشک میریختم...
- بالاخره اومدی..اما چقدر دیر...
- دیگه نرو..همه چیو خراب تر از اینی که هست نکن...
- من خیلی وقته بخشیدمت..دعام همیشه پشت سرت بوده..بابات به هردری زد پیدات نمیکرد...
- چقدر بزرگ شدی...همیشه منتظرت بودیم..
- بابات نیست ببینه....
اشکای مامان هم جاری شد...
تحمل نداشتم..طاقتشو نداشتم...
نمیتونستم تحمل کنم..این حال و وضع رو...
- اتاقتو داداشت بهم ریخته..اما میتونی بری اونجا بخوابی..برو استراحت کن..برو
این مهرش و محبتش داشت بیشتر عذابم میداد...
چرا با این همه بلا که سرش آوردم بازم بهم مهر و محبت میکنه...
وقتی پامو تو اتاقم گذاشتم دیدم خیلی از وسایلم نیست..
تختم شکسته...
شیشه اتاقمم شکسته..
همه چی بهم ریخته اس...
- داداشت هر روز میومد بهم میریخت اینجا رو..
- در اتاقتم قفل میکردم درو میشکست و وسایلتو مینداخت بیرون..یا میشکست...
منو تو اتاقم تنها گذاشت..اتاقی که توش پاک ترین دختر روی زمین بودم..
دختری که اونجا نماز میخوند..
درس میخوند..
همه ی غمش درس و خانواده اش بود...
..
خاطرات و وجودم تو اون خونه داشت نابودم میکرد..ذره ذره آبم میکرد..
انقدر اشک ریختم تا خوابم برد...
...
با صدای جیغ و داد و کوبیدن به در و..از خواب پریدم...
صدای کیه ؟
- گه خورده اومده اینجا...
- اون بابا رو کشته...
- هیـــــــس میشنوه !!
- میخوام بشنوه !! دختره ی هرزه با چه رویی اومده اینجا...
...
صدای آبجیم بود...
جرأت نمیکردم پامو از اتاق بذارم بیرون..
صدای در اومد..
داداشم هم اومده انگار...
کوبید به در اتاق..
- گمشو بیا بیرون !! تو و اون اتاق گندتو به آتیش میکشم..
- مامان برای چی راهش دادی ؟! کم داغونت کرد ؟! بابا رو کشت..میخوای آینه ی دق تو هم بشه !!
- من میدونم ! این عوضی تا شما هم نکشه دست از سرمون برنمیداره..
- بیا بیرون آشغال !!!
خیلی ترسیده بودم..خیلی...
میخواستم بیشتر از این مامان رو اذیت نکنن...
مرگ یه بار شیون یه بار..
در اتاقو باز کردم و رفتم بیرون...
آبجیم رو دیدم...
برای یه لحظه ماتش برد..
اما..
خوابوند تو گوشم..
داداشمم هولم داد بیرون..
مامان هم با صدای بلند گریه میکرد...
با هزار فحش و ناسزا انداختنم بیرون..
پشت در نشستم و باهاشون حرف زدم...
- میدونم کارم اشتباه بود که اومدم...
- میدونم کارم اشتباه بود که اصلا رفتم..
- میدونم چه زجری کشیدید
- میدونم ازم متنفرید..
- میدونم منو مقصر فوت بابا میدونید
- همیشه دلتنگتون بودم وهستم...
- همیشه میومدم از دورادور نگاهتون میکردم
- شاهد بزرگ شدن تو بودم داداشی..
- شاهد ازدواج تو هم بودم آبجی...
- کاش میمردم و شاهد فوت بابا نبودم...
- حلالم کنید....
دیدم دو تا مرد و یه زن وایسادن نگاهم میکنن...
منم سریع خودمو جمع کردم و با گامهای بلند و سریع از خونه..از کوچه..از خیابون دور شدم...
کاش..
کاش پام میشکست و از خونه نمیرفتم..
کاش پام میشکست و وقتی رفتم برنمیگشتم...
کاش میمردم و این لحظه ها رو نمیدیدم...
.........


..:: نویسنده ::..

بک بهمنی بازدید : 47 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

وقتی بی کس و تنها باشی..
نه زمان میشناسی نه مکان..
روی کاناپه خوابم برده بود...
هوا تاریک بود..
صدای ماشین و مردم توی کوچه خیابون به گوشم میرسید..
پس میشه حدس زد اول شبه...
تلویزیون روشن بود..
سیگار و قهوه ی سرد روی میز بود..
صحنه ی خیلی خیلی تکراری بود..
بلند شدم و رفتم طرف اتاق تا آماده بشم برم بیرون از خونه..
تو خونه های این شهر لعنتی نمیشه تنها نشست..
لباسمو پوشیدم و رژ لبمو برداشتم که بزنم..
لبم ترک ترک و پوست پوست شده بود
با دستم لمسش کردم..
چقدر زبر و خشنه...
چه بی توجه بودم نسبت به خودم...
چقدر عوض شدم..
موهام بلند و بهم ریخته است..
شونه رو برداشتم که شونه کنم اما دردم میگرفت..
سه قسمتش کردم موهامو که ببافم..
بهترین راه برای مرتب کردنش همین بود فعلا...
موهامو وقتی میبافتم بهم میگفت بهت میاد...
دستاشو میذاشت زیر چونه اش و بهم خیره میشد...
منم با یه لبخند پاسخگوی نگاهش بودم...
بره گم شه !
هرچی بدبختی دارم زیر سر اون آشغاله !
حماقت..
حماقت..
تقصیر اون نیستا...
من احمق بودم !
بغض و اشکم امون نداد...
چهره اش و خنده هاش میومد جلوی چشمم
ازش متنفرم !!!!
قیچی رو برداشتم و تیکه تیکه موهامو قیچی کردم..
موهامم منو یاد اون مینداخت...
نمیخواستم باشن...
........
رفتم یه دوش گرفتم و
خودمو تو آینه نگاه کردم..
حالا شد ! همینه !
آماده رفتن شدم...
نگاه ها از سنگینی هم سنگین تر شده بود..
اما اصلا برام مهم نبود..
یه پاکت سیگار گرفتم و رفتم طرف بام..
دخترا و پسرا جمع بودن...
امشب میخواستم به هیچی فکر نکنم...
سیگار رو کشیدم و به تهی فکر میکردم...
ناموفق بود..
یهو چهره ی مامان..
بابا...
خدام و اعتقاداتم...
اون..
دوستام...
........
زن شدنم..
مادر شدنم...
*نده خونه...
فاح*شه شدنم...
از دست دادن بابا...
تنفر توی چشای داداش..
نا امید شدنم از خدا...
تنهاییم...
بی کسیم...
بدبختیم...
گندت بزنن !!
.........................
کاش اون شب کنارم بودید....

..:: نویسنده ::..

بک بهمنی بازدید : 51 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)
باید خودم را ببرم خانه !
باید ببرم صورتش را بشویم…
ببرم دراز بکشد…
دلداریش بدهم ، که فکر نکند…
بگویم نگران نباش ، میگذرد…
باید خودم را ببرم بخوابد…
“من” خسته است …!

تعداد صفحات : 15

درباره ما
پاییز پنجره ای ست که از اتاق من به هوای تــــــــو باز میشود
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    پاییز رو دوس داری ؟؟؟
    کـــدوم فصـــل رو بیشتر دوســـــ♥ـــــت داری ؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 151
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 26
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 179
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 268
  • بازدید ماه : 547
  • بازدید سال : 1,573
  • بازدید کلی : 76,339