پــایـیـز را دوست دارم
میشــود نـفسـش کــشیـد بی مـنـتــــــ...
پــایـیـز را دوست دارم
میشــود نـفسـش کــشیـد بی مـنـتــــــ...
نه بهار با هیچ اردیبهشتی
نه تابستان با هیچ شهریوری
و نه زمستان با هیچ اسفندی
اندازه پاییز به مذاق خیابان ها
خوش نیامد
پاییز
"مهـر"ی دارد
که بر دل هر خیابان می نشیند
وقتــــی یه زن می گـــه دوستتــــــ دارم یعنـــی روی قلبــــــ مردانــــه ات حسابــــــ باز کـــــرده ...
.
.
.
پلکها را پایین بکش
بهشت چشمانت
چقدر هوس انگیز است !!!
بعضی وقتها
هوس چیدن به سرم میزند . . .
حوای دلم
آدم شدنی نیست . . !
دوست دارم یه بار بشینم موهاتو ببافم
یه چند تارش بریزه .بگم اینارو میبینی ؟؟؟
بگی اره ..!!!
منم بگم با همه دنیا عوضشون نمیکنم
بوی صبح میدهی،
و گنجشکها
در خندههایت پرواز میکنند.
حسودیم میشود
به خیابانها و درختهایی،
که هر صبح
بدرقهات میکنند...
حسودیم میشود
به شعرها و ترانههایی که میخوانی
- خوشا به حال کلماتی،
که در ذهن تو زیست میکنند!-
دلم میخواهد
یکبار دیگر
شعر را
خیابان را
تمام شهر را،
با کودک مهربان دستهایت
از اول،
قدم بزنم...
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
من می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لب داشت
حتی
در حال احتضار
آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
آن مرد بی قرار
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
وگفتگو نمی کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می کشید
و در تصورش
تصویر تو
بلندترین سرو باغ را تحقیر کرده بود
حالا که نیستی
دیگر چه فرقی می کند
روز باشد یا شب
بهار باشد یا پاییز
قصه این است
که در گذر همۀ فصل ها
من دلم فقط تو را می خواهد
تعداد صفحات : 15