loading...
Autumn
بک بهمنی بازدید : 138 پنجشنبه 02 آبان 1392 نظرات (0)

سرمای عشق-قسمت اول

 

من یه پسرم. پسری که زندگی ام رو فقط بر مبنای خدا قرار دادم و حتی به غیر خدا فکر نکردم، چه برسه به این که انجامش بدم. الان 22 ساله هستم. ماجرایی که می خواهم برای شما تعریف کنم مربوط می شود به 21 سالگی من. یعنی این ماجرا از 21 سالگی من شروع شد. خانواده من هم مثل خودم مذهبی هستند. من زیاد اهل رفیق بازی و این جور چیزها نبودم ولی یکی از دوستانم بود که از دوران ابتدایی با هم بودیم و من خیلی به او اعتماد داشتم و اون هم همین حس رو نسبت به من داشت. من دوران دبیرستان رو با هدف بزرگی آغاز کردم و آن هم قبولی در رشته ی مورد علاقه خودم بود که در آن هم موفق شدم. بعد از ورود به دانشگاه بود که ماجراهای من به آرامی شروع شد.

اون روز مثل تموم روزهای دیگه بود، اصلا به فکرم هم نمی رسید که شروع یه سردی به ظاهر گرم و بی انتها باشه. من بعد از ظهر از ساعت 4-2 کلاس داشتم. ساعت 1 از خانه به طرف دانشگاه حرکت کردم. من زیاد به جنس مخالف توجهی نداشتم، به خاطر همین هم تا اون موقع تجربه ای از ارتباط با جنس مخالف را نداشتم. دم در دانشگاه که پیاده شدم، دو تا دختر کنار در بودند؛ تا منو دیدند، خندیدند، من که اصلا تو باغ نبودم بهشون محل نذاشتم. تمام مدتی که توی حیاط دانشگاه بودم، زیر چشمی اونا رو نگاه می کردم؛ حتی یه لحظه هم از من چشم بر نمی داشتند.


کلاس که شروع شد، من زودتر از همه رفتم و تو ردیف آخر نشستم. چشمم به در بود که دیدم اون دو تا دختر اومدن تو کلاس ما، انگار همکلاسی ما بودند، ولی عجیبه، من تا حالا اونا رو ندیده بودم. از بچه ها که سراغ گرفتم، گفتند که اونا هم از کلاس ما هستن ولی یه یک هفته ای دیر اومدن. خوب تازه هفته ی دوم دانشگاه بود و من خیلی از بچه ها رو نمی شناختم. دیگه یواش یواش داشتیم با همدیگه آشنا می شدیم. روزها از پی هم می اومد و خیلی زود به هفته ی سوم رسیدیم. دیگه به اون نگاه ها عادت کرده بودم و حتی اگه یه روز اون دختر غایب بود، من کلا حس می کردم یه چیزی کم دارم. یواش یواش منی که حتی به دختر ها هم فکر نمی کردم، به طرف اون جذب شدم و خواستم تا باهاش بیشتر آشنا بشم. آخه یه جورایی به دلم نشسته بود. دیگه جواب نگاه هاشو با نگاه می دادم و جواب خنده هاشو با خنده!


یه روز تصمیم گرفتم که بهش شماره بدم و یکی از بهترین دوستان دانشگاه رو تو جریان کل ماجرا گذاشتم. اون روز تو حیاط با دوستم ایستاده بودم که اون دختر اومد درست 3-2 متری ما ایستاد. من شماره رو که قبلا آماده کرده بودم از جیبم در آوردم. ولی دستام طوری می لرزید که دوستم فهمید. یهو دستمو گرفت و برد پیش دختره و گفت : خانم، ببخشید این آقا می خواد به شما شماره بده، ولی خجالت می کشه! من حسابی عرق کرده بودم و دیگه نفسم بالا نمی اومد. دختره برگشت گفت : من برای شما شخصیت قائلم! از شما بعیده! لطفا مزاحم نشوید! من و دوستم، هر دومون از تعجب خشک شدیم؛ اون خنده ها چی بود و این حرف چی؟


اون روز رفتم خونه و کلی رو این موضوع فکر کردم و به نتیجه ای هم نرسیدم. فردا که کلاس داشتم، فقط از نگاه و طرز برخوردش می ترسیدم، با خودم می گفتم الان اگه منو ببینه دیگه به من محل نمی ذاره و از این جور حرفها. تو حیاط دانشگاه نشسته بودم که از تاکسی پیاده شد و تا منو دید با یه افاده ی خاصی راه رفت و به من یه لبخند زد و سلام داد و رفت تو کلاس. دیگه داشتم شاخ در می آوردم. یعنی چی؟ با اون حرکت دیروزم دیگه نباید حتی به من نگاه می کرد، چه برسه به سلام و لبخند! من 4 روز تحت نظر نگهش داشتم و روز پنجم تصمیم گرفتم تا دوباره بهش شماره رو بدم، ولی این دفعه تنهایی رفتم. کنار بوفه ی دانشگاه، تنها ایستاده بود؛ رفتم جلو و گفتم : سلام. اونم جواب داد : سلام. بدون مقدمه شماره رو گرفتم جلوش، اونم یه نگاهی به من انداخت و یه نگاهی به شماره و اون رو گرفت. حرفی نزد، رفت جلوی دانشگاه و سوار تاکسی شد.


 

من که دیگه تو پوست خودم نمی گنجیدم، شاد و خندون رفتم خونه و یه دوش گرفتم. بعد از اینکه شام رو خوردم، نشستم سر درسام که یه ذره از حجمشون کم کنم. توی درسا غرق بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد....

 .

.

.

منبع : http://sarmayeeshgh.blogfa.com

بک بهمنی بازدید : 62 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)

از شکم مادر متولد شد فاحشه نبود
فاحشه شد
وقتی تنش را لخت در خدمت عشقش گذاشت
فاحشه نبود
وقتی فاحشه شد که از ترس مامورین به خانه پناه برد
وقتی طمع سکس را چشید که لب بر لبهای دیگری گذاشت
کی به فاحشگی انداختت
چشمهایت را باز کن کسی که تنت را بهش هدیه دادی
کسی که شب تا صبح برهنه در اغوشش بودی
کسی که اول برایش عشق بودی
اخر برایش سرگرمی
اکنون معنی فاحشگی را میفهمد
اکنون که عشقش در حال فاحشه کردن دیگریست

بک بهمنی بازدید : 29 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)

یه وقتایی هست که درد تنهایی آدم N برابر میشه....
مثل وقتی که
پر از حرفی....
پر از بغضی ...
پر از اشکی.....
ولی تنها جایی که داری یه دیوار مجازیه..
که روش بنویسی...
ولی میدونی چیه رفیق؟
یه وقتایی لایک و کامنت جواب حال خراب آدم و نمیده....
یه آدم واقعی رو میخوای که بیاد بشینه روبروت...
نگاهش واقعی باشه
حسش واقعی باشه ...
نگرانیش برای تو واقعی باشه...
نمیگم حتما عشق باشه.... یه دوست خوب باشه....
چی بگم ....هی ...
اینقدر همه چیزا مجازیه که کم کم داره حسهای واقعی از یادمون میره انگار...!!!

بک بهمنی بازدید : 44 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)

من تا فراموشی ِ تو هزار خواب ِ رو نشده در آستینم دارم 

شب های بی تو باید آنقدر آناکارنینا بخوانم ....

آنقدر ربه کا را از خودکشی نجات دهم ... تا باور کنم 

عشق در کتاب ها در دست ویرایش مانده 

اینگونه می پرم .... از خواب تو تا سطر ِ بعدی در صفحه ای 

که زیر ِ بار چاپ نرفته است

بک بهمنی بازدید : 42 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)

شکست سکوتم
اینک درخت های بارور باور

در مسیر جاده های نمناک عشق سیاه پوشیدند

و ما هر کدام کوله بار جوانی دیگری بر دوش

از شیب تند عاطفه

با پاهایی چوبین

و دست هایی چون پیچک

و چشم هایی متورم از حجم عشق می گذریم

** ** **

انگار در ادامه ی این راه

چیزی نمانده است جز مشتی خاکستر

آنسان که زیر پوشش خاکستر

چیزی نمانده است جز خاکستر

** ** **

ما ناگزیزیم متوقف شویم

روی عقربه های سیاه ساعت

عصا به دست

یا ناگزیریم که برگردیم

و سالهای کشنده ی عادت را

به سوگ بنشینیم

بک بهمنی بازدید : 27 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)

دلگیرو دلسردم...

دلم را به دستانت سپردم...

ندانستم دستانت آشیانه دل دیگریست...

ندانستم یا خودم را به ندانستن زدم...

نمیدانم شاید چون دلم تنهاست تورا انتخاب کردم...

یاکه شاید واقعاَ همانطور که گفتی عاشقم هستی ، عاشقت شدم...

من نیز تورا برای عشقی بی انتها انتخاب کردم...

ولی چه زود به انتها رسیدی...

آری این تقدیر من است که زندگی کنم بدون آنکه معنای عشق واقعی را احساس کنم...

آرزو می کنم با آنکس که ادعا می کند تورا دوست دارد خوشبخت و شاد باشی...

...

بک بهمنی بازدید : 44 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)

قفس افتاد و شکست و ، آینه افتاد و ترک خورد ...!
تازه فهمیدم دروغ بود ، دنیایی که ساخته بودم ...

بک بهمنی بازدید : 50 یکشنبه 31 شهریور 1392 نظرات (0)

دوس دارم ببرمت یه جای شلوغ ,


خیلی شلوغ ,


وایستم اون وسط نگات کنم!


بگم اینارو میبینی؟


بگی آره!...


بگم تو هیاهوی همه این آدما ,


بازم من چشمام فقط دنبال تو میگرده ,


دلم برای تو تنگ میشه... ♥♥


صداهاشونو می شنوی؟


بگی آره!


بگم تو اوج همین صداها دلم دنبال صدای تو میگرده... ♥♥


بگم حالا چشماتو ببند ,


بگو چه حسی داری!


بگی انگار گم شدم بین یه عالمه غریبه ,


بگم اگه نباشی گم میشم بین یه دنیا غریبه ..... ♥♥

تعداد صفحات : 15

درباره ما
پاییز پنجره ای ست که از اتاق من به هوای تــــــــو باز میشود
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    پاییز رو دوس داری ؟؟؟
    کـــدوم فصـــل رو بیشتر دوســـــ♥ـــــت داری ؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 151
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 183
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 291
  • بازدید ماه : 570
  • بازدید سال : 1,596
  • بازدید کلی : 76,362