loading...
Autumn
بک بهمنی بازدید : 85 پنجشنبه 02 آبان 1392 نظرات (0)

سرمای عشق-قسمت دوم

شماره ی تماس گیرنده رو که نگاه کردم، دیدم میون مخاطبام نیست و با خودم گفتم حتما خودشه. یه ذره دیر جواب دادم! گوشی رو برداشتم و گفتم : سلام، بفرمایید. خودش بود، قند داشت تو دلم آب می شد. باورم نمی شد که به این زودی زنگ زده باشه، دوباره نفسم بریده بود و بالا نمی اومد، ولی باید یه جوری خودم رو کنترل کنم. اون روز ما در حدود 30 دقیقه با هم حرف زدیم و از خصوصیات و اخلاق هم دیگه جویا شدیم. دیگه ساعت نزدیکای 12 شب بود که خداحافظی کردیم. وای خدای من، من واقعا دیگه داشتم به سجده می افتادم. اصلا باورم نمی شه من که اصلا از دختر خوشم نمی اومد، به این زودی تونسته باشم نظر یه دختر رو اینقدر به خودم جلب کنم. اونقدر ذوق و شوق داشتم که دیگه درسا رو فراموش کردم. تقریبا ساعت 12:30 بود که رفتم تو رختخواب ولی کو خواب؟!

 

 اون روز تا اذان بیدار بودم و بعد از اینکه نمازم رو خوندم، دیگه نتونستم بخوابم، اون روز هم صبح ساعت 10 کلاس داشتم. نزدیکای 9 از خونه زدم بیرون و رفتم به طرف دانشگاه. وارد حیاط دانشگاه که شدم، چشمام هی دنبال اون بود، حیاط رو چند دور زدم که یه دفعه دیدم از تاکسی پیاده شد. تا منو دید ذوق کرد و اومد جلو و گفت : سلام، خوبی؟ چون تا کلاس یه 15 دقیقه ای وقت داشتیم، همون جا تو حیاط روی صندلی نشستیم و با هم حرف زدیم. دیگه از اون روز به بعد تقریبا خیلی از موقع ها با هم بودیم و به قدری به هم وابسته شده بودیم که اگر یه روز هم همدیگر رو نمی دیدم، احساس می کردیم یه چیزی رو گم کرده ایم. 3 ماه از رابطه ی ما می گذشت و دیگه واقعا هر دومون احساس می کردیم که به اندازه ی  ما کسی وجود نداره که اینطوری عاشق و معشوق همدیگه باشن.

 

 من همونطور که گفتم چون با دخترا ارتباط نداشتم خیلی از رابطه ها و طرز حرف زدن ها برام مفهومی نداشت. یه روز که باهاش حرف می زدم، نگو دوستم کنار منه و همه ی حرف های منو شنیده، بعد اینکه تلفن تموم شد. گفت : داری چیکار می کنی؟ مگه با دختر اینطوری حرف می زنن؟ اینطوری حرف بزنی، من بهت قول میدم که رابطه تون به سال نمی کشه! گفتم : چی میگی؟ مگه من چطور حرف می زنم؟ برگشت گفت : آدم که هی به دختر نمی گه قربونت برم، فدات شم، دورت بگردم و از این جور حرف ها، یه ذره غرور داشته باش. البته من آدم مغروری هم بودم. لااقل در ارتباط با دخترای دیگه، حتی پیش اومده بود که دخترای کلاس به من گفته بودن که خیلی مغرورم؛ ولی نمی دونم چرا با این یکی نمی تونستم غرور داشته باشم؟ اون روز اون حرفها رو زیاد جدی نگرفتم.روزها از پی هم می گذشت و ما هر روز عاشق تر از دیروز بودیم. یه روز خوب پائیزی بود که اون ازم خواست تا بیام جلو و با خانواده اش حرف بزنم. تا اون موقع رابطه ی ما 5 ماهه بود. من که تو تصمیم خودم جدی بودم، شماره ی خونشون رو گرفتم و شب رفتم و قضیه رو با مادرم درمیون گذاشتم. یه هفته رو مخ مادرم کار کردم تا بالاخره راضی شد. مادرم یه هفته بعد از اینکه من باهاش حرف زدم، زنگ زد به مادر دختره و اجازه ی آشنایی رو گرفت. ولی این وسط یه چیزی بود که درست نبود و اونم این بود که من هنوز درس می خوندم و نه کاری داشتم و نه درآمد و نه خونه ای که بتونم از پس زندگی بربیام. وقتی اینا رو باهاش در میون گذاشتم، فقط بهم گفت : تو بیا جلو و بقیه اش با من. من که دیگه دیدم اون این همه به من تمایل داره زیاد مقاومت نکردم و قرار خواستگاری که نه، آشنایی رو با هم گذاشتیم.پنج شنبه شب قرار گذاشتیم و من سرخوش از این عشقم و غافل از آینده ای تلخ و واقعیت های زندگی بودم. من پنج شنبه شب به اتفاق پدر و مادر و برادر بزرگترم رفتیم خونشون. تو ماشین و در طی مسیر که می رفتیم، هر کی یه تیکه ای به من می انداخت : آقا دوماد رو ببین، چه خوش تیپه، قربون پسرم برم و از این جور حرفها. بعد از حدود 15 دقیقه رانندگی رسیدیم. من خیلی استرس داشتم و از نتیجه می ترسیدم به قدری که دستام می لرزید. همه پیاده شدیم و برادرم زنگ در را زد و ما وارد خانه شدیم...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
پاییز پنجره ای ست که از اتاق من به هوای تــــــــو باز میشود
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    پاییز رو دوس داری ؟؟؟
    کـــدوم فصـــل رو بیشتر دوســـــ♥ـــــت داری ؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 151
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 23
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 112
  • بازدید ماه : 391
  • بازدید سال : 1,417
  • بازدید کلی : 76,183