loading...
Autumn
بک بهمنی بازدید : 68 پنجشنبه 02 آبان 1392 نظرات (0)

این روزا اگه به یکی بگی که تلفنی عاشق یه دختر شدی بهت میخندن ولی نمی دونن که تلفن یکی از راههاییه که به شناخت منجر میشه و بعضی وقتا عاشق همون به اصطلاح دوست دختر میشی و شب و روز به فکرش هستی و احساس عجیبی بهت دست میده ولی عقل مردم تو چشمشونه و میگن تلفنیه...

 

لطفا تا آخر بخونین ضرر  نمیکنین

 

میخوام موضوعی رو براتون بگم که شاید تو زندگی همه تون پیش اومده باشه ولی یا خودتون بیخیال شدین یا هم اینکه به خاطر موقعیتی که داشتین بیخیال شدین منظورم از موقعیت اینه که یا وضع مالی تون خوب نبوده یا طرفه مقابلتون مال یه جای دور بوده که وقتی به سختی هاش فکر کردین خود به خود منصرف شدین و با خودتون گفتین که من می تونم همین جا ازدواج کنم و خوشبخت بشم کی میره این همه راهو یا هم فکر کردین که طرف مقابلتونو نمیشناسین شاید آدم هوس بازی باشه و صدتا دوست داشته باشه و جلوی تو داره فیلم بازی میکنه و یا هم فکرای زیادی که شما رو از رفتن به سراغ کسی که تلفنی باهاش آشنا شدی نگه میداره و نمیزاره که دلتو بزنی به دریا ولی وقتی که باهاش حرف میزنی می بینی که واقعا دوستش داری و طرف مقابل هم همین علاقه رو به تو داره و اینو تو حرفاش میتونی حس کنی و از اینکه نمیتونی برای همیشه برای خودت داشته باشیش واقعا ناراحت میشی و شاید هم افسردگی بکیری که انشاالله این مریضی نصیب هیچ کس نشه .

 

خب حالا میخوام در مورد پسری حرف بزنم که همین مساله براش پیش اومد این عین واقعیته بدون رویا یا خیال من یه دوست داشتم که عین پسرای دیگه اهل خوش گذرونی بود میدونید که چی میگم این دوستم اسمش علیرضاست ، علیرضا یه بچه ای بود که بعضی موقعها از قرص های روانگردان استفاده میکرد یه بچه خوش قیافه سفید و هیکلی تیپش هم خوب بود کلا دوست داشتنی بود در ضمن دیپلمه بود و دانشگاه هم قبول نشده بود و اهل کار و این حرفا هم نبود بیشتر وقتشو با دوست دختراش میگشت و وقتی با این دختر بود بهش می گفت که من هیچ کسو بغیر از تو دوست ندارم و برعکس... یه روز که با هم تو پارک بودیم گفت من امروز با یکی از دوست دخترام بحثم شده و دیگه با هیچ دختری نمیخوام رابطه داشته باشم گفتم چرا؟ گفت به خاطر اینکه بهم خیانت کرد من هم گفتم خب تو هم به همه دوستات خیانت میکنی از این حرفم ناراحت شد گفت من پسرم و می تونم بی خیال شم و دور هیچ دختری نرم ولی اون دختره و اگه بخواد بیخیال شه پسرا نمیزارن و اذیتش میکنن البته دروغ هم نمی گفت بعد من بهش گفتم خودمون دوست داریم با همه دخترا رابطه داشته باشیم بعد میخوایم یه دختری گیرمون بیاد که آفتاب مهتاب ندیده باشه من واقعیت رو میگفتم ولی اون خوشش نمی یومد به خاطر همین بی خیال شدم بعد روی یه نیمکت نشسته بودیم که علیرضا با گوشیش همین جوری شماره ای رو گرفت گفت میخوام مزاحم شم این کار هر روزش بود که مزاحم مردم شه و مردم رو سرکار بزاره از قضا این شماره یه دختر بود که وقتی گرفت علی حرف زد ولی اون دختر اصلا هیچی نگفت و قطع کرد این کار باعث شد علی دوباره شمارشو بگیره ولی به همین ترتیب اون دختر حرف نمی زد ما از این جا فهمیدیم دختره چون اگه پسر بود حرف میزد اینم یه راهه جذاب شدن واسه دخترا، چون حرف نمی زد علی عقده ای شده بود و می گفت من باید با این دختر دوست بشم اون روز حرف نزد همین جوری ادادمه داشت تا تقریبا دو هفته دکتر انوشه راست میگفت که خودتون رو جلوی اصرار قرار ندین چون آخر قبول می کنی بعد از دو هفته گفته بود که چرا ولم نمی کنی چرا دست از سرم برنمی داری؟ چی میخوای از جونم علی هم گفته بود که من دوست دارم با دختری مثل تو آشنا بشم دختر هم گفته بود من نمیخوام برو گم شو از این حرفا اکثر دخترا هم همین جوری حرف می زنند ولی علی که ول کن نبود و همین جوری مزاحمش میشد تا این که یه روز اومد پیشم و گفت مژده بده که باهاش دوست شدم من باورم نمی شد دختری با اون اخلاق دوست شده باشه پیاماشو که دیدم باورم شد بهش گفتم حالا کجاییه؟ گفت تبریزی گفتم ای خاک بر سرت که شانس هم نداری آخه ما بندرعباسی بودیم گفتم بعد از دو هفته جون کندن حالا باید بی خیال شی اون گفت چرا بی خیال همین جوری باهاش حرف می زنم و سرکارش میزارم که میام تبریز می گیرمت منم گفتم ای خاک بر سرت دیوونت بکنند که اینفدر احمقی اینو که گفتم نزدیک بود دعوامون بشه چون اصلا طاقت این حرفا رو نداشت و کسی جرات نداره اینجوری باهاش حرف بزنه ولی ما چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم چیزی بهم نمی گفت بخاطر همین من زیاد سر به سرش میزاشتم گفتم چرا میخوای با احساساتش بازی کنی گفت بخاطر اینکه اینفد منو عذاب داد تا حرف زد منم چیزی نگفتم دیگه تا چند ماه همین جوری حرف میزدند جوری شده بود که هزینه کارت شارژای علی سربه فلک کشید تا اینکه علی آقای ما به دختره وابسته شده بود و نمی تونست بیخیال بشه جوری به دختره وابسته شده بود که قید دخترای دیگه رو زده بود با وجود این که دختره پیشش نبود و راحت می تونست با دخترا رابطه داشته باشه ولی این کارو نمی کرد و با تمام دوستاش به هم زده بود من فکر میکردم دروغ میگه ولی فهمیدم نه بابا واقعا عشقش پاکه یه روز واقعا اشکش دراومده بود گفتم چرا داری گریه می کنی؟ گفت به خاطر اینکه بابای دوستش دست رو دوستش بلند کرده من خندم گرفت یکی زدم پس گردنش گفتم به تو چه حتما یه کاری کرده که باباش اونو زده ، علی گفت درست حرف بزن اون میخواد زنم بشه گفتم این غلطا به تو نیومده گفت به خدا می خوام بگیرمش منم گفتم آخه بدبخت تو چی داری که میخوای زن بگیری اونم یه دختری که مال تبریزه علی گفت اونم سطح زندگیشون مثل خودمه پولدار نیستند ولی دستشون به دهنشون میرسه من گفتم بابا تو اونو نمی شناسی خانواده شو نمی دونی چه جوری هستند بعدشم از کجا معلوم پدرمادر تو و اون راضی بشن علی گفت پدر مادر من راضی میشن از طرف اونم قراره حلش کنه گفتم تو اصلا اونو ندیدی گفت اینترنتی عکسشو برام فرستاده دختر قشنگیه گفتم چه جوری شد که اینقد خرابش شدی گفت از خودش گفت که چه جوری زندگی میکنه و با سختی شهریه ی دانشگاهشو جور میکنه و چقدر تنهاست بخاطر همین شبا که با هم حرف می زنیم و با هم درد دل میکنیم هر دومون اشکمون درمیاد و خیلی از شبا با هم گریه میکنیم بخاطر همین میخوام پیشم باشه که دیگه نه باباش  و نه هیچ کس دیگه اذیتش کنه و تو آسایش باشه و بهش محبت کنم من گفتم یه جوری حرف میزنی که انگار میلیونری آخه بدبخت تو که نه سرکاری نه مدرک درست و حسابی داری پول شارژتم از بابات میگیری چه جوری بهش آسایش و آرامش می دی علی گفت همه چیز که به پول نیست پیشم باشه انقد بهش محبت میکنم که تمام درداشو فراموش کنه گفتم برو که میترسم منو هم عاشق کنی ولی خیلی دلم به حالش سوخت بهم میگفت که خیلی دوستش دارم منم که دیدم واقعا دوستش داره دیگه سربه سرش نزاشتم یکسال هین جوری گذشت تا اینکه یک روز علی گفت بامادر دختره و با پدرش حرف زده اینجا بود که فهمیدم علی واقعا جدی گرفته یه روز علی خیلی عصبی بود که اومد پیشم گفتم چی شده ؟ گفت یه پسری زنگ زده و بهش گفته که من دختره رو دوست دارم و پاتو از زندگی ما بکش بیرون علی هم گفته بود که اگه میخوای از روی کره زمین پاکت کنم دوباره بگو واقعا راست میگفت چون تو دعوا چند نفر رو فراری میداد و بعدش از دختره پرسیده بود که این پسری که بهش زنگ زده کی بوده دختره هم گفته بود که این پسری که بهش زنگ زده خاطرخاهشه ولی اون دوستش نداره اینجا بود که تخم شک تو وجود علی کاشته شد و میگفت نکنه با این پسره رابطه داشته باشه و هزار تا فکرای خراب دیگه که به سراغ هر پسری امکان داره بیاد یه توصیه به دخترا هیچ وقت کاری نکنید که معشوقتون بهتون شک کنه چون با تمام اینکه دوستتون داره بیخیالتون میشه من گفتم نترس برو برای یه بار هم که شده ببینش و بشناسش یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه اسب میخوای بخری یالشو ببین زن میخوای بگیری مادرشو بعد از تقریبا یکسال و نیم پدر و مادر علی راضی شدن که برن و با خانواده دختره آشنا بشن اینجا بود که علی با خانوادش رفتند و کارو یکسره کردند بعد از چند بار دیدوبازدید قرار خواستگاری گذاشتند البته خیلی از دردسرای خودشو داشت اینجا بود که علی و مینا خانوم تونستند با هم برند زیر یک سقف و الان باهم ازدواج کردند و زندگیشون هم خوبه تبریز زندگی میکنند و علی هم همون جا تو یه شرکت مشغول به کاره بعضی وقتا میان بندرعباس ماهم یه سری بهشون میزنیم اسم مینا رو نمی گفتم تا پسرا از فضولی دق کنند حالا نتیجه می گیریم که تلفن هم میتونه یکی از راههایی باشه که به ازدواج ختم میشه ولی دلیل هم نمیشه که فکر کنی همه رابطه های تلفنی به ازدواج ختم میشن.

 

چند تا سوال :

 

1 – آیا رابطه های اینترنتی و تلفنی که به ازدواج ختم میشن چنددرصدشون موفق آمیز هستند؟

 

2 – آیا تو دوستان وآشناهای شما کسی رو میشناسید که این جوری ازدواج کرده باشه؟ اگه خواستید شما به شماره ی تماس من که تو وبلاگ هست تماس بگیرید یا در قسمت نظرات نظر خودتون رو بنویسید.

 

3- به نظر شما چه ازدواجی موفقیت آمیزه؟ شما موفقیت رو تو چی می بینید؟          

 

 

بک بهمنی بازدید : 182 پنجشنبه 02 آبان 1392 نظرات (0)

سرمای عشق-قسمت سوم

 

استقبال گرمی از ما شد. مخصوصا که پدرش خیلی منطقی به نظر می رسید. دیگه خودتون تصور کنین که مثل همه آشنایی ها، هر کس داشت با یکی حرف می زد. همه داشتند اخلاقیات هم دیگر رو از زیر زبون هم می کشیدند بیرون و منم که مثل همه داماد ها یه گوشه کز کرده بودم و سرم پایین بود و حرفی نمی زدم. دیگه بحث یواش یواش به طرف ما کشیده شد و خلاصه بگم که 2 سال وقت گرفتم تا درس هر دومون تموم شه و منم تو این 2 سال قول دادم که یه کاری برا خودم دست و پا کنم و به قولی مرد بشم.

 

دیگه نزدیکای 12 بود که ما اومدیم خونه. وقتی نظر پدر و مادرم رو جویا شدم، اونا نظر مساعدی داشتند و کاملا معلوم بود که از خانواده طرف خوششون اومده. اتفاق جالبی که بعد از خواستگاری افتاد این بود که چون تو دانشگاه زیاد به حرف زدن ما گیر می دادند، رفتیم پیش حراست و گفتیم که ما قراره با هم ازدواج کنیم و خانواده هامون هم از جریان اطلاع دارن، پس دیگه مانع حرف زدن ما نشین، حراست هم از ما تعهد گرفت که ما حتما با هم ازدواج می کنیم و بعد راحتمون گذاشت. از اون به بعد دیگه راحت می تونستیم با هم باشیم و حرف بزنیم، بدون اینکه کسی مزاحم بشه.

 

دیگه بهانه ای نبود که ما رو از هم دیگه جدا کنه. همیشه با هم بودیم و با هم از زندگی لذت می بردیم. یادم میاد اون روزا بهم گفت : من فقط به خاطر خودته که دوستت دارم و نه چیز دیگه ای، حتی حاضرم باهات زیر چادر زندگی کنم! وقت خیلی کم بود. من باید هر چه زودتر یه کاری برا خودم دست و پا می کردم تا بتونم سر دو سال خودم رو جمع و جور کنم. با توجه به اینکه اون از من چند واحد جلوتر بود، بنابراین منم واحد های انتخابی ام رو اضافه کردم تا با هم درسمون تموم شه. رشته من هم جزو رشته های سخت بود  و واقعا خوندن می خواست. از اون روز به بعد تمام دغدغه ام این بود که یه کاری پیدا کنم. به همه دوستام پیشنهاد می دادم، ولی هیچ کدوم آهی در بساط نداشتند. آخرین نفری که پیشنهاد دادم، داداشم بود که اونم قبول کرد تا یه کار شراکتی با هم بسازیم.

 

ما یه کافه سنتی دایر کردیم و دیگه تمام وقتم پر شد. اون روزایی که کلاس نداشتم، از صبح ساعت 9 تا 12 شب مغازه بودم و روزهایی هم که کلاس داشتم، مجبور بودم بعد از کلاس سریعا برم مغازه تا بتونم جبران روز از دست رفته رو بکنم. حتی وقتی برای سر خاروندن هم نداشتم. آخر هفته هم می رفتم کتابخونه، تا بتونم درس های عقب مونده ام رو جبران کنم. دیگه زندگی ام همین بود، کار و درس و خواب! نه دوستام رو می دیدم و نه زیاد با خانواده ام می تونستم رابطه داشته باشم. من یه سال رو اینطوری گذروندم. تو این مدت وقتی از مغازه به خونه می اومدم، خود به خود چشام بسته می شد و می خوابیدم و از دنیای اطرافم خیلی غافل بودم.

 

یه روز که تو مغازه بودم، بهم اس ام اس داد که می خواد بره تهران و دیشب یه خواب بد دیده. من خیلی سریع لباس هام رو پوشیدم و رفتم دانشگاه. خوابش رو برام تعریف کرد، گفت که خواب دیدم تو راه تهران اتوبوس چپ شده و من مردم! خیلی نگران بود. این خواب منم بهم ریخت، ولی به روی خودم نیاوردم و آرومش کردم و بهش دلگرمی دادم که نگران نباش، چون دعای من پشت سرته. ولی من اون موقع غافل از این بودم که این خواب واسه من یه نشونه است، نشونه بدبختی و در به دری!

 

روز سفر فرا رسید، دل هامون داشت تاپ تاپ می زد. آخه تا اون موقع از هم دور نشده بودیم و این اولین دوری ما بود. دوباره نگران بود و من بهش دلگرمی دادم و خواستم که به اون خواب لعنتی فکر نکنه و اون راهی شد. تو مدت این دوری مدام با هم حرف می زدیم و آرام و قرار نداشتیم. بعد از یک هفته که این یه هفته برا من عین یه سال بود؛ اون برگشت ولی همون آدم سابق نبود. این سفر آغاز ناخوشی های من بود. دیگه ادا در می آورد، زود ناراحت می شد، همش دنبال بهانه بود، به همه چی گیر می داد تا اینکه سر یه ماجرایی با هم حسابی در گیر شدیم. اون گیر داده بود که تو این وضع نداریم باید یه خونه بخرم. باورم نمی شد، این همونی بود که می گفت باهات تو چادر هم زندگی می کنم، من فقط خودت رو می خوام. حسابی گیج شده بودم، دیگه کلافم می کرد. چند روز که گذشت من تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده...

بک بهمنی بازدید : 138 پنجشنبه 02 آبان 1392 نظرات (0)

سرمای عشق-قسمت اول

 

من یه پسرم. پسری که زندگی ام رو فقط بر مبنای خدا قرار دادم و حتی به غیر خدا فکر نکردم، چه برسه به این که انجامش بدم. الان 22 ساله هستم. ماجرایی که می خواهم برای شما تعریف کنم مربوط می شود به 21 سالگی من. یعنی این ماجرا از 21 سالگی من شروع شد. خانواده من هم مثل خودم مذهبی هستند. من زیاد اهل رفیق بازی و این جور چیزها نبودم ولی یکی از دوستانم بود که از دوران ابتدایی با هم بودیم و من خیلی به او اعتماد داشتم و اون هم همین حس رو نسبت به من داشت. من دوران دبیرستان رو با هدف بزرگی آغاز کردم و آن هم قبولی در رشته ی مورد علاقه خودم بود که در آن هم موفق شدم. بعد از ورود به دانشگاه بود که ماجراهای من به آرامی شروع شد.

اون روز مثل تموم روزهای دیگه بود، اصلا به فکرم هم نمی رسید که شروع یه سردی به ظاهر گرم و بی انتها باشه. من بعد از ظهر از ساعت 4-2 کلاس داشتم. ساعت 1 از خانه به طرف دانشگاه حرکت کردم. من زیاد به جنس مخالف توجهی نداشتم، به خاطر همین هم تا اون موقع تجربه ای از ارتباط با جنس مخالف را نداشتم. دم در دانشگاه که پیاده شدم، دو تا دختر کنار در بودند؛ تا منو دیدند، خندیدند، من که اصلا تو باغ نبودم بهشون محل نذاشتم. تمام مدتی که توی حیاط دانشگاه بودم، زیر چشمی اونا رو نگاه می کردم؛ حتی یه لحظه هم از من چشم بر نمی داشتند.


کلاس که شروع شد، من زودتر از همه رفتم و تو ردیف آخر نشستم. چشمم به در بود که دیدم اون دو تا دختر اومدن تو کلاس ما، انگار همکلاسی ما بودند، ولی عجیبه، من تا حالا اونا رو ندیده بودم. از بچه ها که سراغ گرفتم، گفتند که اونا هم از کلاس ما هستن ولی یه یک هفته ای دیر اومدن. خوب تازه هفته ی دوم دانشگاه بود و من خیلی از بچه ها رو نمی شناختم. دیگه یواش یواش داشتیم با همدیگه آشنا می شدیم. روزها از پی هم می اومد و خیلی زود به هفته ی سوم رسیدیم. دیگه به اون نگاه ها عادت کرده بودم و حتی اگه یه روز اون دختر غایب بود، من کلا حس می کردم یه چیزی کم دارم. یواش یواش منی که حتی به دختر ها هم فکر نمی کردم، به طرف اون جذب شدم و خواستم تا باهاش بیشتر آشنا بشم. آخه یه جورایی به دلم نشسته بود. دیگه جواب نگاه هاشو با نگاه می دادم و جواب خنده هاشو با خنده!


یه روز تصمیم گرفتم که بهش شماره بدم و یکی از بهترین دوستان دانشگاه رو تو جریان کل ماجرا گذاشتم. اون روز تو حیاط با دوستم ایستاده بودم که اون دختر اومد درست 3-2 متری ما ایستاد. من شماره رو که قبلا آماده کرده بودم از جیبم در آوردم. ولی دستام طوری می لرزید که دوستم فهمید. یهو دستمو گرفت و برد پیش دختره و گفت : خانم، ببخشید این آقا می خواد به شما شماره بده، ولی خجالت می کشه! من حسابی عرق کرده بودم و دیگه نفسم بالا نمی اومد. دختره برگشت گفت : من برای شما شخصیت قائلم! از شما بعیده! لطفا مزاحم نشوید! من و دوستم، هر دومون از تعجب خشک شدیم؛ اون خنده ها چی بود و این حرف چی؟


اون روز رفتم خونه و کلی رو این موضوع فکر کردم و به نتیجه ای هم نرسیدم. فردا که کلاس داشتم، فقط از نگاه و طرز برخوردش می ترسیدم، با خودم می گفتم الان اگه منو ببینه دیگه به من محل نمی ذاره و از این جور حرفها. تو حیاط دانشگاه نشسته بودم که از تاکسی پیاده شد و تا منو دید با یه افاده ی خاصی راه رفت و به من یه لبخند زد و سلام داد و رفت تو کلاس. دیگه داشتم شاخ در می آوردم. یعنی چی؟ با اون حرکت دیروزم دیگه نباید حتی به من نگاه می کرد، چه برسه به سلام و لبخند! من 4 روز تحت نظر نگهش داشتم و روز پنجم تصمیم گرفتم تا دوباره بهش شماره رو بدم، ولی این دفعه تنهایی رفتم. کنار بوفه ی دانشگاه، تنها ایستاده بود؛ رفتم جلو و گفتم : سلام. اونم جواب داد : سلام. بدون مقدمه شماره رو گرفتم جلوش، اونم یه نگاهی به من انداخت و یه نگاهی به شماره و اون رو گرفت. حرفی نزد، رفت جلوی دانشگاه و سوار تاکسی شد.


 

من که دیگه تو پوست خودم نمی گنجیدم، شاد و خندون رفتم خونه و یه دوش گرفتم. بعد از اینکه شام رو خوردم، نشستم سر درسام که یه ذره از حجمشون کم کنم. توی درسا غرق بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد....

 .

.

.

منبع : http://sarmayeeshgh.blogfa.com

درباره ما
پاییز پنجره ای ست که از اتاق من به هوای تــــــــو باز میشود
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    پاییز رو دوس داری ؟؟؟
    کـــدوم فصـــل رو بیشتر دوســـــ♥ـــــت داری ؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 151
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 183
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 279
  • بازدید ماه : 558
  • بازدید سال : 1,584
  • بازدید کلی : 76,350